دو شعر از پل الوار
برگردان: احمد شاملو
غم، سلام
بدرود، غم!
سلام، غم!
در خطوط سقف نقش بستهای
در چشمانى که دوست مىدارم نقش بستهای
تو شوربختیِ مطلق نیستی
چراکه لبان تیرهروزترین کسان نیز
تو را به لبخندى بازمىنماید
سلام، غم،
عشق پیکرهى دوستداشتنی!
ى نیروى عشق
که مهرانگیزی
همچون غولى بىپیکر
با سرى نومید از آن به در مىجهد،
غم، غمِ زیباروی!
هدف شعر مىباید حقیقت کارآیند باشد
به دوستان پرتوقعام
به شما اگر بگویم من که آفتاب در جنگل
به تنى مىماند در بستری، که تفویض مىشود
باورم مىکنید
هوسهىام را همه، مىستایید.
به شما اگر بگویم من که بلورِ روزى بارانی
در تنبلیِ عشق است همیشه که آواز مىدهد
باورم مىکنید
زمان عشق ورزیدن را طولانىتر مىکنید.
اگر به شما بگویم من که بر شاخسارانِ بسترم
مرغى آشیان مىکند که زباناش هرگز به «آری» گفتن نمىگردد
باورم مىکنید
همبازِ پریشانام مىشوید.
به شما اگر بگویم من که در خلیج یکى چشمه
کلیدِ شطى مفتاحِ خُرمىست که مىچرخد
باورم مىکنید
بیشترک درمىیابید.
اما اگر سراسرِ کوچهام را سرراست
و سراسر سرزمینام را همچون کوچهیى بىانتها بسرایم
دیگر باورم نمىدارید. سر به بیابان مىگذارید
چراکه شما به بىهدفى گام مىزنید، ناآگاه از آنکه آدمیان
نیازمندان پیوند و امید و نبردند
تا جهان را تفسیر کنند، تا جهان را دیگر کنند.
تنها به یک گام ِ دلام شما را به دنبال خواهم کشید
مرا قدرتى نیست
من زیستهام و کنون نیز مىزیم
اما از سخن پرداختن به قصدِ فریب شما در شگفتام
حال آنکه مرا سرِ آن بود که آزادتان کنم
سرِ آنام بود که با جگن و خَثِّ۱ سپیدهدمان نیز هم از آنگونه یگانهتان کنم
که با برادرانمان که سازندگان نورند.