تا اینکه سرِت رو بالا آوُردى و اونجا جلوى چشمات در ِتودهى روغنى رو که از فرط موندگى و کثافت سیاه شدهبود باز کردن و اونقدر تلاش کردى تا کمکم تونستى اون آدم اون موقع مشهورى رو ـ مرد یا زن یا حتا یه بچه مثلاً پرنس یا پرنسس پرنس یا پرنسسِ اشرافزاده ـ که از بس پشت اون لیوان مونده بود سیاه شده بود بشناسى و با چرخوندن لیوان روى اون تخته سنگ کمکم چهرهیى نمایون شد که تونستى بشناسیش و بفهمى اون کسى که بغل دستت نشسته کى بوده