rouZGar.com
مقوله‌ها نام‌ها فهرست برگزیده‌ها

برگزیده‌ها

< بازگشت

انقلاب فرانسه و ما کتاب

دانیل گِرَن - ترجمه‌ی رضا اسپیلی

نظری درباره‌ی رمان کتاب

مارکی دُ ساد - ترجمه‌ی رضا اسپیلی

نظری درباره‌ی رمان ـ برنامه‌ی چهارم و پایانی کتاب صوتی

مارکی دُ ساد
ترجمه و صدای: رضا اسپیلی

دفترِ فرنگ معرفی کتاب

مجله‌ی معرفی فیلم‌ها، رمان‌ها، کتاب‌ها، مقاله‌ها و… منتشر شده در فرانسه

رضا اسپیلی

فاشیسم و بنگاه‌های کلان اقتصادی کتاب

دانیل گِرَن - ترجمه‌ی رضا اسپیلی

نظری درباره‌ی رمان ـ برنامه‌ی سوم کتاب صوتی

مارکی دُ ساد
ترجمه و صدای: رضا اسپیلی

نظری درباره‌ی رمان ـ برنامه‌ی دوم کتاب صوتی

مارکی دُ ساد
ترجمه و صدای: رضا اسپیلی

نظری درباره‌ی رمان ـ برنامه‌ی نخست کتاب صوتی

مارکی دُ ساد
ترجمه و صدای: رضا اسپیلی

جنبش جلیقه‌زردها در فرانسه ویدیو

ویدئویی نیم‌ساعته‌ در مورد شرایط شکل‌گیری و مطالبات جلیقه‌زردها

رضا اسپیلی

این دنیای درهم برهم و دیوانه مقاله

ادواردو گالئانو - برگردان: رضا اسپیلی

بلکس‌پلویتیشن ژانری سینمایی و زیرمجموعه‌ی ژانر اکسپلویتیشن به همان معنیِ استثمار است. در دهه‌ی هفتاد میلادی این بحث پیش آمد که فیلم‌هایی که درباره‌ی سیاهان و زندگی آنها ساخته می‌شود، تمام ‌‌و کمال، کارِ سفیدپوست‌هاست... در نتیجه جنبشی در سینما به وجود آمد به نام بلکس‌پلویتیشن. گوردون پارکس با ساخت فیلم «شفت» (Shaft) از پایه‌گذاران این ژانر سینمایی شد.
دفترِ فرنگ – ١

بایگانی

شرفِ هنرمند بودن

احمد شاملو

توضیح: آن‌چه در پی می‌آید مقاله‌یی از احمد شاملو است که روزنامه‌ی اعتماد ملی در شماره‌ی ۹۷۶ خود چاپ کرده است. بخش‌هایی از این نوشته در اعتماد ملی حذف شده‌اند و نیز چنان‌که خواننده خود متوجه خواهد شد، پایان ِ مقاله معلق مانده است. با شناختی که از نویسنده‌یی چون شاملو داریم، بعید به نظر می‌رسد که خواننده‌اش را چنین در میانه‌ی راه رها کند و پایان ِ مقاله‌اش را چنین مبهم واگذارد. اما از آن‌جا که به اصل ِ مقاله دست‌رسی نداشتیم و به دلیل ِ اهمیت ِ موضوع، بر آن شدیم تا متن ِ چاپ شده در اعتماد ملی را در این‌جا بیاوریم.

 

                   آن که می‌خندد، هنوز
                   خبر هولناک را
                   نشنیده است!
                                    برتولت برشت

بدون در میان آوردن هیچ صغرا و کبرائی برآنیم که میان دو گونه برداشت از دستاوردهای هنری طی استحکاماتی بکشیم اگرچه دست‌کم از نظر ما جنگی فیزیکی در میان نیست. این خط، فقط مشخص‌کننده‌ی مرزهی یک عقیده است در برابر دو گروه متضادالعمل که یکی تنها به درون‌مایه اهمیت قایل است حتا اگر این درون‌مایه مرثیه‌ئی باشد که در قالب دفی-روحوضی ارائه شود، و آن دیگری تنها به قالب ارج می‌نهد حتا اگر این قالب در غیاب محتوا به ارائه‌ی هیچ احساسی قادر نباشد. جنگ نامربوط کهنه‌ئی که تجدید مطلع‌اش را تنها شرایط اجتماعی‌ی نامربوطی تحمیل کرده‌است که در فضایی غیرقابل تشخیص و غیرمنطقی معلق است.

کسـانی بر آن اند که هنر را جز خلق زیبائی، تا فراسوهای زیبائی‌ی مجرد حتا، وظیفه‌ئی نیست. هم‌چون زیر و بمی که از حنجره‌ئی ملکوتی برمی‌آید و آن را نیازی به کلام نیست.

ما از این طایفه نیستیم و برخلاف بهتانی که آن دسته‌ی دیگر در رسانه‌های رسمی‌ی تبلیغاتی‌ی خود آشکارا عنوان می‌کنند در پس حرف خود نیز نیتی شریرانه پنهان نکرده‌ایم. ما نیز می‌گوئیم: آری چنان حنجره‌ئی نیازمند کلام نیست چرا که کلمات به سبب مشخص بودن مصداق‌هاشان می‌تواند، به مثل، از خلوص موسیقی بکاهد. کلام به مصداق توجه می‌دهد و موسیقی از راه احساس ادراک می‌شود. این دو از یک خانواده نیستند، طبایع‌شان متضاد است و چون با هم درآیند آن‌چه لطمه می‌بیند موسیقی است.

ما از این طایفه نیستیم و هرچند همیشه اتفاق می‌افتد که در برابر پرده‌ئی نقاشی‌ی تجریدی یا قطعه‌ئی شعر مجرد ناب از خود بی‌خود شویم و از ته دل به مهارت و خلاقیت آفریننده‌اش درود بفرستیـم، بی‌گمان از این‌که چرا فریادی چنین رسا تنها به نمایش قدرت فنی پرداخته کسانی چون ما خاموشان ِ نیازمند به هم‌دردی را در برابر خود از یاد برده‌است دریغ خورده‌ایم.

اما گرچه ما از آن طایفه نیستیم آثارشان را می‌خوانیم پرده‌هاشان را با اشتیاق به تماشا می‌نشینیم به موسیقی‌شان با دقت گوش می‌دهیم و هرچیز مؤثری را که در آن‌ها بیابیم می‌آموزیم، زیرا بر این اعتقادیم که هرچه بیان پالوده‌تر باشد به پیام اثر قدرت نفوذ بیش‌تری می‌بخشـد. چراکه قالب را تنها برای همین می‌خواهیم: پیرهن را برای تن، تا اگر نیت اثر، به مثل، نمایش شکوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازنده‌تر جلوه کند.

ما برآن‌ایم که هنر حامل است و محمول: و اثر هنری اگر فاقد محموله باشد در نهایت امر استر تیزتک شکیل و راهواری است که بی‌بار و بی‌عـار از علف‌زار به سر طویله‌ی معتاد خود می‌خرامد حال آن‌که دست‌آورد شباروز و ماهاسال کشت‌گران بسـیار خرمن‌خرمن بر زمین مانده‌است و بازار‌های نیاز از کالا تهی است. استران پیر و خسته را دیگر طاقت پاسخ‌گوئی به نیازهای بدبار و تل‌انبار روزگار نو نیست، و صاحبان استران این زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپایان خویش اند، چراکه در نمایش‌گاه‌ها گوش چارپا را کوچک‌تر و میان‌اش را لاغرتر، قوس گردن‌اش را چشم‌گیرتر و عضـلات سینه‌اش را پیچیده‌تر می‌پسندند و نشان افتخار را تقدیم خربنده‌ئی می‌کنند که پسند گروه داوران را بهتر و بیش‌تر برآورد. مکتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور باری که باید نیازهای سنگین شهروندان را تمهیدی کنـد.

 

مطالعه‌ی دست‌آوردهای هنری‌ی انسان بازخواندن حماسه‌ئی پرطبل و پرتپش است: حماسه‌ی آفریده‌ئی که به چند هزاره رازهای ترکیب و تعبیه را تجربه می‌کند تا سرانجام خود به کرسی‌ی آفریننده‌گی بنشیند. راهی که شاید سرمنزل‌های‌اش دم‌به‌دم کوتاه‌تر شده اما سرشار از کوشش و مجاهدت بوده‌است: کوشش و مجاهدتی که از راه‌های بی‌شمار صورت پذیرفته. گاه به حجم و گاهی به صدا، گاهی به حرکت گاهی به نوا، گاه به خط و گاه به رنگ، گاهی به چوب وگاه به سنگ… ـ کوشش و مجاهدتی از راه‌های بسیار که با موانع بی‌شمار پنجه در پنجه کرده‌است اما اگرچه هربار پیروز از میدان بازنیامده باری از هر شکست تجربه‌ئی اندوخته از هر سرخورده‌گی معرفتی به دست کرده‌است. جادهئی طولانی که چه بسیار باشکم‌های به پشت چسبیده و پاهای خونین و ایثارهای شگفت پیموده‌شده. اما سنگین‌ترین لحظات این حماسه‌ی رنج، دیگر امروز متعلق به گذشته‌ها ست: تاریخ‌اش مدون است و پاسخ‌اش به چندوچون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشکار. زنجیره‌ئی است به هم پیوسته از حلقه‌های منفرد و مجزای تلاش‌های پراکنده. امروز دیگر تجربه‌ی مجدد شیمی از دوران خون دل خوردن کیمیاگر «گجسته‌دژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانه‌ی کامل بیگانه‌گی با زمان حال است. که آدمی، علی‌رغم تمامی‌ی حماقتهائی که از لحاظ اجتماعی در سراسر طول تاریخ خود نشان داده، باری طبیعت خام را توانسته است رام قدرت آفریننده‌گی خود کند و معضل کنونی او به جز این نیست که گیج و درمانده گرفتار چنبره‌ی هزارپیچ و گره‌برگره اجتماع خویش است و هر بامداد با اندیشه‌ی هولناک تحقیر تازه‌درآمدی که بر او خواهدرفت از بستر کابوس‌های شبانه برمی‌خیزد.

دیگر امروز هنر با قوانین مدون و دست‌آوردهای پربار از آزمایش‌گاه‌های ابتدائی بیرون آمده دوره‌های کاربرد جادوئی یا تزئینی بودن ِ صرف را پس ِ پشت نهاده به عرصه‌ی پرگیرودار کارزار دانش با خرافه‌اندیشی، معرفت‌گرائی با خشک‌باوری‌ی تقدیری، عدالت‌خواهی‌ی شرافت‌مندانه با قدرت‌مداری‌ی لومپن‌مسلکانه پا نهاده ناطق چیره‌دستی شده‌است که بانگ‌اش انعکاس جهانی دارد و سخن‌اش مرز زبان نمی‌شناسد. پس دیگر باید بتواند به حضور خود در این معرکه معنائی بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حیات خود دفاع کند و در این سنگر پرخون و آتشی که در آن تنها سخن از مرگ و زنده‌گی می‌رود و تنابنده‌ئی را با تنابنده‌ئی سر شوخی نیست مسوولیتی آشکار متعهد شود.

امروزه‌روز دیگر هیچ هنری بومی و اقلیمیی‌ی صرف نیست و حتا نویسنده و شاعر نیز که به ناگزیر گرفتار حصار زبان خویش است و ابلاغ پیام‌اش نیاز به واسطه دارد، باز به هر زبان که بنویسد نویسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود این می‌توان بر هنرهائی چون نقاشی انگشت نهاد که درک سخن‌اش، در مقایسه با هنرهای دیگر، به مترجمان چیره‌دست چرب‌زبان نیاز چندانی ندارد و مجال ارتباط بی‌واسطه بر او تنگ نیست. در این حال، سخن‌وری با این همه قدرت و امتیاز را می‌توان نادیده گرفت و از او تنهـا به شنیدن افسـانه‌ی خواب‌آور چهل قلندر دل‌خوش بود؟ طبیبی چنین را می‌توان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخه‌ی مسکن‌ها پنهان کند؟

اگر قرار بر این است که «هنرمند» هم‌چنان به تفنن دل‌مشغول کشف شگردهای بهت‌انگیز باشد: اگر هم‌چنان در بند خوش‌طبعی نمودن‌ها باقی بماند کدام پیام و پیغام می‌باید خیل دم‌افزون انسان‌هائی را که درد می‌کشند و وهن می‌بینند و تحقیر می‌شوند یا هم‌چنان گرفتار توهمات خویش اند و به سود “پی تا سرشکمان” تحمیق می‌شوند از خواب خوش‌بینی بیدار کند و طلسم دیرباوری‌شان را بشکند؟

اگر قرار بر این است که نقاشی هم‌چنان در بند صنعـت و تجرید و بندبازی و چشم‌بندی لوطی صالح‌های زمانه باقی بماند، «وظایف مشترک انسانی» ـ که هم‌گامی چنین کارآیند او را به خود وانهاده‌است ـ به کدام پایگاه می‌تواند نقل مکان کند؟ اگر براستی چنان که خود ادعا می‌کند زبان باز کرده چرا سخنی نمی‌گوید که به کار آید، و اگر چیزی برای گفتن ندارد دیگر این همه قیل و قال بر سر چی‌ست؟

مرا ببخشید. می‌دانم که این‌ها نه تنها سخنان تازه‌درآمدی نیست، که حتا از دوره‌ی کهنه‌گی‌شان تا فراسوهای اندراس نیز دهه‌ها و دهه‌ها و دهه‌های باورنکردنی گذشته‌است! ـ بی‌‏گمان بسیاری از شما مرا از این که شاید گمان کرده‌ام در پیام خود، به مثابه درآمدی بر این محفل گفت‌وگو از نوآوری‌ها، با پیش کشیدن سخنی مندرست‌ر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفه‌ئی به طبق برنهاده‌ام سرزنش می‌کنید. اما آیا آن دوستان ملامت‌گو می‌دانند که ما در این زمانه کجای کاریم؟

آن‌چه بسیاریاها نمی‌دانند این است که به‌طور رسمی، ما تازه به دوره‌ی کشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرموده‌ایم، و بدین جهت آن‌چه من عرض می‌کنم قرن‌ها از زمانه‌ی خود پیش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمی‌ی وطن‌مان تنها به صورت احکام صادره‌ی “رسمی فرمایشی قانونی” (تو گیومه) فقط به انحرافی بودن آن‌ها حکم می‌کنند علت‌اش این است که هنوز از لحاظ تاریخی به آن‌جا نرسیده‌ایم که بتوان منحرف بودن آن‌ها را از طریق استدلال منطقی ثابت کرد!

به هرحال، توضیحی بود که فکر کردم لازم است عرض شود.

نقاشی و شعر و تئاتر و باقی قالب‌های هنری امروز دیگر فقط ابزاری برای سرگرمی و تفنن نیست. بچه‌ی بازی‌گوش کودکستانی‌ی دیروز، اکنون انسان پخته‌ی کاملی است فهیم و پرتجربه و خردمند، که می‌تواند جامعه را به درک خود و فرهنگ و مفهوم عمیق آزادی‌ی اندیشه و رهائی از قید و بندهای خرافات مدد برساند. و بی‌شک صرف «توانستن» ایجاد مسوولیت می‌کند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه کوشش و جوشش در به‌دست‌آوردن شیوه‌های بیـان، اندیشه‌ئی کارآیند را به معرفتی فراگیر مبدل کند حضورش جز به حضور قدحی خالی اما سخت پرنقش و نگار بر سفره‌ی بی‌آش گرسنه‌گان به چه می‌ماند؟

از اتهامات ما یکی این است که گویا مثـلا شعر عاشقانه را نمی‌پسنـدیم به این دلیل کوته‌فکرانه که چنین اشعاری فردی است و اجتماعی (بخوانید «سیاسی») نیست. بگذارید برای آن‌که ناگفته‌ئی بر زمین نماند این را گفته‌باشیم که قضا را آن‌چه مـا نمی‌پسندیم شعر سیـاسی است که به‌ناگزیر از دریچه‌ی تنگ تعصبات سخن می‌گوید و آن‌چه سخت اجتماعی می‌شماریم شعر عاشقانه است که درس محبت می‌دهـد. ما در دنیائی سرشار از خصومت و نفرت زنده‌گی می‌کنیم. دنیائی به وزن سرب و به رنگ سیاه و به طعم تلخ. می‌بینید که در فاصله‌ئی کوتاه از خانه‌ی خودمان، برای پاره‌ئی از مردم این روزگار، رهائی از یوغ وحشت و ادبـار به معنی آزادی تیغ برکشیدن و کشتن دیگران است. مـا باید عشق را بیاموزیم تا بتوانیم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شویم.

گفته‌اند مشت‌زنی سبب تقویت عضـلات و سرعت واکنش می‌شود. می‌بینیم که برای بسیاری کسـان این «وسیله» چنان به «هـدفی مجرد» تبدیل می‌شود که حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واکنش و عضلات پولادین دیگر جز در همان صـحنه‌ی پیکار و جز در برابر حریف مقابل در هیچ عرصه‌ی دیگری به دو پول سیاه نمی‌ارزد. آقای کلی که روزگاری شرق و غرب عالم را برای نمایش دادن پتک مشت‌های‌اش درمی‌نوشت احتمالا موجود مزاحمی نیست، منتها این سوآل اهل تعقل برای همیشه باقی می‌ماند که اگر دستکش و کیسه‌ی تمرین و رینگ و سوت و داوران ریز و درشت و خیل ستایش‌گران بی‌کار از وجودش ازاله شـود از او چه باقی می‌مانـد که جز تفوق بر هم‌زادان بی سود و ثمر دیگرش خیر عـامی هـم دست کم برای جامعه‌ی گرفتار خویش داشته‌باشـد؟

به اعتقاد ما «هنـر» بسیاری از هنرمندان را تنـها می‌توان با چیـزی نظیر «هنر» مشت‌بازان حرفه‌ئی سنجید. سرورانی که برای آوردن آب به کنار جوی رفته‌انـد و آب جـوی ایشـان را با خود برده‌است. هم‌چنین می‌توان گفت بسیـاری از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتی کرده‌اند که در تاریخ رقص می‌توان دید: یعنی راه از صورت به معنا نبردن و در نیم‌راهه دچار بی‌حاصلی شدن.

[…]

مطالعه‌ی مجموعه‌های آثـار هر دوره‌ی مشخـص طبعا باید شناسه‌ی اجتماعی آن دوران باشـد. به‌مثل، در ایران، در قرن‌های سکوت، انسـان دوران سلطه‌ی قاجاریه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده‌های نقاشان آن عصر هر آدمی‌زادی نمودار همه‌ی ابنای خویش است: چیزی که به دو ابروی پیوسته و چشمـانی خمـارآلوده تصویر می‌شـده‌است. هیچ‌کس هیچ‌کس نیست و هرکس همه است. و می‌بینیم که نقاشان عصر، از دیدگاه انتقـادی، رسالت تاریخی‌شـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقیقـا از همین راه به انجام رسانده‌اند. «ناآگاهانه» از آن رو که بی‌گمان آنان نمی‌توانسته‌اند قاضی هوش‌مند آثار یا داوران صاحب صلاحیت جامعـه‌ی خود باشنـد: پیشه‌ورانی بوده‌انـد که از سـر ناگزیری طبیعت طبقه‌ی خاصی را چشم‌بسته عریان کرده‌اند بی این‌که خود بدانند چه می‌کنند. دوره‌فروش نم‌یدانـد که می‌توان با یک نظر به کالاهای درون کولبـاره‌اش مشتریان ویژه‌ی او را شناسائی و حتا حـدود استطاعت مالی و برداشت‌شان از زیبائی را برمـلا کرد. اگر آن نقاشان در پرده‌های خود تنها به جزئیات لباس و پرده و آذین‌ها پرداخته‌اند نه گناه ایشان است نه تعمـدی آگاهانه در کارشـان: حقیقت این است که انسان پیرامون این نقاشان، خود را در فضای سرد میان پرده‌ها و گلدان‌ها و احتمالا در برابر عشوه‌ی مبتذل و بی‌احساس رقاصه‌گـان از یاد برده‌است. این‌جـا نقاش بی‌نـوا تصـویرگر واقعیت محصـوره‌ئی است که در آن حقیقـتی مطرح نیست. محـدوده‌ئی که آدمی در آن تنها به دو چشـم بادامی و دو ابروی پیوسته بازشناختـه‌می‌شود و اگر درمثـل یکی چون کمال‌الملک به هر دلیل که باشد گوشه‌ی پرده‌ئی از زنده‌گی طبقات بیرون ارگ شاهی به کنار زند کارش راهی به ده‌کوره‌ئی نمی‌برد و حداکثر قضاوتی که درباره‌ی آن می‌شود این است که شازده چیزمیزمیرزائی سری بجنباند و بگوید: ـ با مزه‌س! خیلی با مزه‌س… فال‌گیر یهودی!

اما این حکایت دیروزها و دی‌سال‌ها است. روزگار ما دیگر روزگار خاموشی نیست، هرچند که بازار دهان‌بندسازی هم‌چنان پررونق باشد. روزگار تفنن و این‌جور حرف‌ها هـم نیست، چراکه امروزه‌روز آثار هنری بر سر بازارها به نمایش عام درمی‌آید و دور نیست که بیننده، مدعی‌ی بی‌گذشتی از آب درآید و برای گرفتن حق خود چنگ در گریبان هنرمند افکند. دور نیست که کسانی اثر هنریی فاقد پیام و اشارت هنرمند فاقد بینش را ـ به هر اندازه هم که با شگردها و فوت و فن‌های بهت‌انگیز عرضه شده‌باشد ـ تنها در قیاس با ماشین ظریف و پیچیده‌ئی قضاوت کنند که در عمل کاری از آن ساخته‌نباشد.

این را نیز ناگفته نگذاشته‌باشیـم که هنرمند نیز ماننـد هر انسان دیگری دست‌کم بدان اندازه آزاد هست که چیزی را بپذیرد و چیزی را به دورافکند. یکی بر آن است که هنر به خودی خود فرهنگ و تربیت است، یکی بر آن است که هنر می‌تواند برحسب پیام خود ضداخلاق باشـد و ضـدفرهنگ. در این میان کسان دیگری هم هستند که می‌گویند اکنون که هنرمنـد می‌توانـد با گردش و چرخش جادوئی ابزار کارش چیزی بگوید تا ما (دست‌کم ما مردم چپاول‌شونده و فریب‌خورنده را که بی هیچ تعارفی انسان‌های جنوبی می‌خوانند که در انتقال از امروز به فردای خویش حرکتی ناگزیر در جهت فروتر شدن می‌کنیـم و متأسفـانه از این حرکت نیز توهمی تقدیری داریـم، آگاهی بدهد) چرا باید این امکـان والا را دست‌کـم بگیرد؟ ـ سخنی که راستی را به سـود هنرمند نیز هست که خـود قطره‌ئی از همـین اقیـانوس است. به قولی: «هنرمنـد این روزگار هم‌چون هنرمند دوران امپراتوری رم بر سکوهای گرداگرد میدان ننشسته‌است که، خواه از سر هم‌دردی و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه یکی تماشاچی‌ی بی‌طرف، صحنه‌ی دریـده‌شدن فریب‌خورده‌گان به چنگال شیران گرسنه را نقش کند. هنرمند روزگار مـا بر هیچ سکوئی ایمن نیست، در هیچ میدانی ناظـر مصـون از تعرض قضایـا نیست. او خود می‌تواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانی. زیرا همه‌چیز گوش‌به‌فرمان جبر بی‌احساس و ترحمی است که سراسر جهان پهناور میدان کوچک تاخت‌وتـاز او است و گنه‌کار و بی‌گناه و هواخواه و بی‌طرف نمی‌شناسـد.»

در چنین شرایطی کدام انسان شریف می‌پذیرد که خود را به صرف این‌که اهل هنر است از معرکه دور نگه‌دارد؟ ما چنین «هنری» را بهانه‌ی غیرقابل‌قبول و عذر بدتر از گناه کسانی می‌شماریم که هنگام تقسیم مواجب و رتبه سرهنگ اند و در معرکه‌ی جدال بنه‌پا! ـ هنرمند در حضور قاضی‌ی وجدان خود محکوم است در جبهه‌ی مبارزه با خطر متعهد کوششی بشود، و دریغا که سختی‌ی کار او نیز درست در همین است:

نقش چهره‌های دردکشیده‌ئی که گرسنه‌گی مچاله‌شان کرده، به نیت ارائه دادن مشکلی جهانی چون گرسنه‌گی؟ ــ تصویر صفی بی‌انتها از مشتی انسان ِ پادرزنجیر یوغ برگردن، به قصد بازنمودن فجایع ناشی از بهره‌کشی‌ی آدمی از آدمی؟ ــ یا تجسم محبوسی که میله‌های سیاه قفس‌اش را به رنگ سفید می‌انداید، به رسم هشدار دادن از خوش‌خیالی‌ها؟ ــ

نه، مسلما هیچ‌کس مشوق ساده‌گرائی و سطحی‌نگری، مبلغ خودفریبی و رفع تکلیف و خواستار خلق شعارهای آبکی‌ی‌ بی‌ارز نیست. رویه‌ی دیگر هنر اعتلای فرهنگ است، و بینش هنرمند مبنائی استوار از منطـق وآگاهی‌ی عمیق و گسترده می‌طلبد تا بتواند جواب‌گوی علل وجودی خویش در عرصه‌ی زمان باشد، ـ چیزی که نام دیگرش مشارکت در هم‌آوردی در صحنه‌ی جهانی‌ی فرهنگ بشری است.

شمار زیادی از هنرمندان ما ترجیح می‌دهند از همان مرز استادی در چم و خم و ارائه‌ی شگردهای فنی‌ی کار پا فراتر نگذارند. ترجیح می‌دهند ناطقانی بلبل‌زبان باشند اما سخنی از آن دست به میان نیاورند که احتمالا مال‌شان را بی‌خریدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقایقی که جان شیرین‌شان را به مخاطره اندازد.

۱۳۸۹/۰۷/۱۸ :تاریخ انتشار
© 2019 rouZGar.com | .نقل مطالب، با "ذکر ماخذ" مجاز است

© 2024 rouZGar.com | کلیه حقوق محفوظ است. | شرایط استفاده ©
Designed & Developed by: awaweb