تمامِ جهان را کور و مرا کور…
میثم رواییدیلمی
بیخبری ست خفتن
و خفته
بیخبر از زیباییش،
تمامِ جهان را کور و مرا کور
میکند.
کور میشوم اگر که جهانی هست
اگر تو را خبر از جهانی هست
در من
که تو را آفرید،
زیباییِ تو را آفرید
زیبا ت کرد.
زیبا ت کردم من، ای خفتهیِ خواب!
و جهان
تاریک و کور
و جهان
تو
که از جهان خبری ت نیست.
کور میشوم اگر از جهانی خبری ت هست
که آفریده تو را زیبا ت کرده است.
چهگونه بخوانمات ای جهانِ مشوش
چهگونه بخواهمات که منای
زیباییِ منای
خفته
و بیخبر.
تو را نمیبیند هیچ
زیباییِ تو را
هیچ
نمیبیند
هر بیخبر
از جهانی که تو را آفریده خوابانده زیبا ت کرده است
هر بیخبر از جهان…
هیچ.
و من چهگونه بخوانمات ای من!
ای بیخبر از جهان!
و ای جهانِ بیخبر
ای خواب!
چهگونه ببینی
و ببیند
جهانِ کور
ــ ای کور!
ای خفته که زیبا ت کردهام!
چهگونه نور
تعلیقِ نور
و زمان چهگونه بیعبور
بماند
اگر که جهانی هست
خفته
و میبیندت در آن جهانِ دیگرت که شعشعِ الماسی
و ماندهای در من
بیعبور،
نور
بی چهرهات که میپاشد از هم
و بی تنات که بخار میشود
تکثیر میشوی
ای لحظه!
ای عبور!
کوهی از الماسام
و بیخبر از هر کوه
در خود میتابم
و میمیرم.