شکوه فریاد در فوارهى مرگ
رضا اسپیلی
احمد شاملو، شاعر پرمیراث شعر پارسى و پژوهندهى بى بدیل آثار مترقى ادبی، از بهترین مترجمان این مرز و بوم و فراهمآورندهى کتاب کوچه، بزرگترین اثر ادبى در زمینهى فرهنگ پربار تودهى مردم ایرانزمین، حق و دینى بس بزرگ بر گردن ادب و فرهنگ این سرزمین دارد. او در سراسر زندگى در برابر بىعدالتىها و حقکشى هاى جامعه مبارزه کرد، موضوعى که از سراسر شعرهاى بى نظیرش و در انتخاب ترجمههاى اش هویداست.
در این اندک، سعى دارم تا با نگاهى به یکى از اشعار این بزرگترین شاعر زمان خود، کمى به حسوحال او که صادقانه در جهت هرچه پربارتر کردن زندگى انسانها تلاش کرد، نزدیک شوم؛ با این توضیح ضرورى که هماکنون سنجش درست شعر سپید شاملوى جاودان از وظایف جامعهى هنرى ماست. شاد بماناد که تا زندهایم یادش در ما جارى و سارى است.
قطعه شعرى که در اینجا به بررسى اش مىپردازیم، «تمثیل» از مجموعهى مرثیههاى خاک است. شعر را با هم مىخوانیم:
تمثیل
۱ در یکى فریاد
زیستن ــ
[پرواز عصیانی ِ فوارهیى
که خلاصىش از خاک
۵ نیست
و رهایى را
تجربهیى مىکند.]
و شکوه مردن
در فوارهى فریادى ـ
۱۰ [زمینات
دیوانهآسا
با خویش مىکشد
تا بارورى را
دستمایهیى کند؛
۱۵ که شهیدان و عاصیان
یاراناند
که بارآورى را
باراناند
بارآوراناند.]
۲۰ زمین را
باران برکتها شدن ـ
[مرگِ فواره
از این دست است.]
ورنه خاک
۲۵ از تو
باتلاقى خواهد شد
چون به گونهى جوبارانِ حقیر مرده باشی.
فریادى شو تا باران
وگرنه
۳۰ مرداران!
خوب، شعر را یک بار با هم خواندیم؛ پیشنهاد درستى است اگر بخواهیم که شعر آنقدر خوانده شود تا به تمامى در جان و دل ما اثر کند. باید آنقدر شعر را خواند تا در جانمان جا بگیرد؛ اکنون زمان کمى دیگرگونه نگریستن است:
همه چیز با نام شعر شروع مىشود: تمثیل. پس از خواندن شعر متوجه مىشویم که شاعر براى آدمى و زندگىاش چیزى را مثال آورده و زندگى را به چیزى تشبیه کرده است و آن مثال که در بسیارى از شعرهاى دیگر شاملو نیز نمودى ملموس دارد، فواره است. شعر چهار عبارت دارد که از این میان سه عبارت «در یکى فریاد / زیستن»؛ «و شکوه مردن / در فوارهى فریادی» و «زمین را/ باران برکتها شدن» در پس خود از جملات توضیحى استفاده مىکنند که همگى درون کروشههایى جا گرفتهاند. پر پیداست که حتا بدون آن جملات داخل کروشه نیز شعر معنا دارد و یا به ترتیبى دیگر این سه عبارت به همراه عبارت آخر شعر: «فریادى شو تا باران / وگرنه / مرداران!» شعرى مستقل و زیبا مىسازند و در واقع مىتوان با حذف جملههاى درون کروشه نیز به شعر کاملى دست یافت، پس پرسش این است که چرا شاعر از جملههاى توضیحى استفاده کرده است؟ با کمى توجه، به ظرافت کار شاعر در استفاده از واژهى فواره در دومین عبارت براى بافت این زنجیر بههمپیوسته پى مىبریم. پرسشى دیگر: آیا آن عبارات توضیحی ِ داخل کروشه به نوبهى خود در فرایند شکلگیرى شعر در شاعر، سببساز تشکیلِ هر عبارت مستقل بعدى نشدهاند؟
از طرفى اگر به ارزش کلمات شعر توجه شود، مىتوانیم در نظرى اجمالى به همقافیگى کلمات «زیستن، مردن و شدن» در یک توالى منطقى و آهنگین و نیز به همآهنگى «رهایی، بارورى و بارآوری» و کلمات «یاراناند و باراناند و بارآوراناند» با این هر دو و «باران و مرداران» و به طنین یکسان و گوشنواز «رهایى را تجربهیى مىکند» و «بارورى را دستمایهیى کند» بپردازیم؛ با این توضیح ضرورى که اینها همگى درست در جاى خود با بارِ معنایى ویژهى خود، هماهنگ با پیشبرد معنى کلى شعر و توصیف و ترسیم فضاى آن به کار رفتهاند. در نهایت ضربهها و طنین این همآوایىهاست که این نظم پرمعنى را تبدیل به شعرى زیبا مىکند. و دست آخر ضربهى کارى و حرف آخر شاعر با مکثى در انتهاى شعر مىآید، آنجا که مىگوید: «فریادى شو تا باران / وگرنه / مرداران!» همینجا پرسش دیگرى که به ذهن مىآید این است که آیا تمثیل دیگرى بین فواره و باران در کار نیست؟
نکتهى دیگرى که لازم است در اینجا به آن پرداخته شود، عبارت است از دید شاعر به پیراموناش. همهى ما در زندگى با گل و سبزه و فواره و … آشناىایم و آنها را از بس که مىبینیم، براىمان بسیار عادىاند. پس چه چیز در انسانى به نام شاعر وجود دارد که فىالمثل چنان فواره را مىبیند که انسان متعالى خود را در آن جستوجو مىکند و پیشنهاد مىکند تا چنین زندگى کنیم. آیا این یک پیشنهاد است یا آرزو؟
به هر صورت آنچنان که به روشنى از شعر هویداست، شاعر آغاز حرکت فواره از شیرهاى آب را که قرار است به اوجى برسد به زیستن قهرمانانهى یک انسان تشبیه مىکند با این یقین که سرانجاماش رسیدن به همان پایین است اما نه لزوما همان جایى که در آغاز بوده بلکه بعد در همین شعر چهگونگى مرگ بىچرا را نیز روشن مىکند؛ و حالا چرا از صفتى چون عصیانى براى پرواز استفاده مىکند؟ چرا مثلا نمىگوید سریع یا ناگهانى یا…؟ همینجا به استفاده از کلمهى عصیان در سطر پانزده توجه کنیم و ارتباط را دریابیم. اینجاست که اصرار دارم توجه به تکتک واژههاى شعر شاملو بسیار مهم است و فضاسازى بىنظیرى مىکند. نیز توجه شما را به نظم آراستهى تقطیع جلب مىکنم که زیبایى آن را چندین برابر کرده است.
دربارهى ارزش کلمات در شعر شاملو با هم به مثالى دیگر نظر بیفکنیم: شعر «فراقی» از مجموعهى دشنه در دیس:
چه بىتابانه مىخواهمات اى دوریات آزمون تلخ ِ زندهبهگوری!
چه بىتابانه تو را طلب مىکنم!
بر پشت سمندى
گویى
نوزین
که قرارش نیست. …
مىدانیم که شعر ادامه دارد اما براى درک منظور ما از فضاسازى فقط همین قسمت از این شعر کافى است. در جریان خواندن شعر و برخورد با کلماتى که هر کدام شدت بىتابى و بىقرارى شاعر را نمایش مىدهند و فضاى خاص خود را مىسازند، واژهى «گویى» در سطر چهارم، نکتهى کلیدى را به دست مىدهد. این کلمه با شک و تردیدى که در بطن مفهوم خود دارد آن قطعیت را از کل مجموعهى شعر گرفته است؛ ضمن آنکه در قسمتى از شعر آمده است که در کار تشبیهسازی ِ بیان شعر است. آیا این واژهى سرشار از ابهام و تردید، ما را به زیبایى به این نکته رهنمون نمىسازد که شاعر با چیرهدستی، بدون آنکه از کلماتى استفاده کند که نمایانگر هقهق گریهى فراق او باشند، همین مطلب را به همین شکلى که در شعر مشاهده مىشود، بیان مىکند؟ در اینجا واژهى «گویى» چنان کاری، کوبنده و قاطع در سر جاى خود قرار گرفته ــ به رغم سرشتِ سرشار از ابهام و تردیدى که در مفهوم آن نهفته است ــ که شکى باقى نمىماند که منظور شاعر از این همه، جز تصویر شدت اندوهى که اماناش نمىدهد، اندوه جانگزایى که جان او را به لب رسانده، نمىتواند باشد. این در هنر شعر و شاعرى حد نهایى معجزهى یک شاعر است.
به موضوعِ دید شاعر بازگردیم: یقین شاعر به مرگ که در جملهى توضیحیِ عبارت اول شعر نیز نمود دارد، در عبارت دوم ــ بدون آنکه دربارهى حرکتِ رو به افول فواره توضیحى داده باشد ــ اینگونه بیان مىشود که کلماتى در آن عبارت به کار مىروند که موضوع مرگ و زندگى را به چیرهدستی ِ هرچه تمامتر به ذهن خواننده متبادر مىکنند: «و شکوه مردن در فوارهى فریادی»؛ و شاعر بلافاصله مىافزاید که دیگر اکنون نوبت بارورى و یارى به بارور ساختن است و در نهایت و به زیبایی، انتهاى کار فواره را به نمایش مىگذارد ــ «زمین را باران برکتها شدن» ــ که با توجه به تصویرى که از پایان کار یک فواره در ذهن داریم بسیار پذیرفتنى و بجاست و آیا این پذیرفتنى بودن، مدیون توصیف اعجازگونهى شاملو از فواره نیست؟ پس از مکث، شاعر با استفاده از واژهى باران که در سطر ۲۱ نیز از آن استفادهى بسیار بجایى کرده است همهچیز را به هم مىپیوندد، فواره و باران و مرگ و زندگى را و چهگونه زیستن را. و باز بر نظر خود تأکیدى عمیق مىبخشد.
این فقط ذهن پرتکاپوى شاعر است که از یک فواره و از زندگى معمول انسانها، استوره مىسازد. اکنون شعرهاى شاملو، سخنان کوچه و بازار ماست و نقل محافل. همین شعر گواه این مدعاست.
پىنوشت
این مقاله پیشتر در مجلهى نقد نو، شمارهى ۷، تیر و مرداد ۸۴ منتشر شده است.