
سه شعر از میثم روایی دیلمی
مویه
گفتن
کاهشِ تن
وقتی که ارتفاع
یک زندهگی ست
و پنجره، یک دهان.
و آنکه میگوید
پهنایِ پَست را
از ارتفاع
یک نقطه میبیند؛
بر نقطه، جستوجوی نهایت
یک واژه میشود
و میموید.
چیزی نمیگوید آنکه میموید
تمام ِ ارتفاع
تمام ِ پنجره خواهدبود
وقتی تمامِ خودش را گفت.
بیستودومِ مردادِ نود
خلوت
شب ریخت
رویِ میز
با خون، که از رگم.
و میز
ــ چیزی شبیهِ تختهیِ قصابی
معطلِ خون بود.
بالا خزید خون
از گردنم
و گَردِش از هراسِ شب گرفت
که خلوتِ من بود.
قصاب وُ قربانی
در هم خزیدهبودند
و شهوتِ خون
از رگ
شب را عبور داد.
شب ریخت از تنم
و میز
چیزی شبیهِ بستر شد
در انتظارِ خلوتِ مأنوس.
سیاُمِ مهرِ نود
در قاب
غیاب را
یک قاب
محصور میکند.
بیرونِ قاب،
حضور
آزادیِ حضور…
در قابِ پنجره میمانم:
یک شکلکِ عجیب که بیشکل میشود
در چشمِ عابران.
وقتی حضور، شکلِ عبور دارد
فریادهایِ شکلکِ بیچاره بیصدا ست
از قابِ پنجره بر سطح،
سطحِ سمنتیِ معبر.
خاموش میمانم:
تمامِ منظره، معبر
تمامِ معبر
یک قاب میشود
غیاب میشود.
دهمِ آبانِ نود