به جای بیوگرافی
عباد احمدزاده
برگردان: فراز یکیتا
دستپاچه وارد خونه شد.
ـ پسر، گلاب چه خبرته! این چه صدایی بود؟
ـ آقا عباد چیزی نگو. سرمو زدم به در. چه دردیام گرفت.
ـ آخه آدم گنده! نمیدونی وقتی میآی تو باید سرتو خم کنی؟
ـ تورو خدا این حرفهارو ول کن، پا شو، پاشو تراکتورو روشن کن، من رختتو جمع میکنم. از بعدازظهر درد لاچین شروع شده. بچه نمییاد، پا شو ببریمش شهر. آخه زایمان اولشه، میترسم سرزا بره.
لحافو پرت کردم یه طرف، با عجله به سر و صورتم آب زدم و لباسامو پوشیدم. تراکتورو روی خاشاک پارک کردم. الوارهای بزرگو از جلوی تایرهاش ورداشتم، گذاشتم تو جعبه؛ تراکتورو روشن کردم، پامو گذاشتم رو کلاچ، تراکتور با دنده پنج اومد پایین، پامو از رو کلاچ ورداشتم. تاخ… تاخ… تاخ. تراکتور روشن شد.
گلاب هم پرید پشت تراکتور. دمدمای صبح بود. جلوی در گلاب سه چهار تا زن و بچه ایستاده بودن. نگه داشتم.
مادر و مادرشوهرش از زیر بغل گرفته بودنش، میآوردنش طرف تراکتور. گلاب هم از دستش گرفت، همه «یا فاطمهی زهرا» گویان بلندش کردیم من از دستاش گرفتم و کنار خودم روی تشکچه نشوندمش.
ـ ای وای آقا عباد دارم میمیرم، من که میمیرم بذارید تو خونهی خودم بمیرم. نمیخوام برم شهر.
به گلاب گفتم سوار شو. راه افتادیم طرف شهر. پیش خودم فکر کردم نوبت سوّم سرویس تراکتور هم هست، میدم یه نگاهی بهش بندازن. کارت سرویسو گذاشتم تو جیبم. تاریخ کارت ۱۰/۱۱/۱۳۴۷ بود.
***
علیرضا گفت: «خوب، راه افتادیم طرف ده». تو خیابونِ واغزال رو گلگیر تراکتور کنارم نشسته بود. دنده رو عوض کردم. نگاه بشارت بخشش از پشت عینک مثل یه چشمه به سویم جاری شد. خندید و گفت: «این جعبهی کمکهای اولیهرو صمد خریده بود، دورهی کمکهای اولیهرو هم که گذروندی. بیا، تو ده به دردت میخوره. اینم یه رادیو ترانزیستوری، میتونی موجهاشو از بر کنی. اینجا رادیو پکنرو میگیره، رادیو با صدای پارازیتدار گفت: «اینجا پکن، رفقا در مناطق آزاد شدهی روستایی…». کنار «باغ گلستان» بکش کنار، من پیاده میشم. فردا که چهلم صمده، پسفردا من زنوبچهتو با اتوبوس میبرم ارومیه، به امید دیدار!» جعبهی کمکهای اولیهرو گذاشتم تو جعبه ابزار.
***
ـ عجب اشتباهی کردم، جعبهی کمکهای اولیهرو ورنداشتم.
لاچینرو گلگیر به نرده لمیده بود و داشت گریهزاری میکرد. راه دهات کئچهباش بدجوری چاله چوله بود. هربار که گلگیر بالا پایین میپرید داد و هوار لاچین بلند میشد:
«ای وای خدا مُردم، ای وای آقا عباد شکمم داره از هم وامیره. نگه دار، تورو خدا نگه دار، نمیرم، میخوام همینجا بمیرم.»
سرعتو کمتر کردم. یهو ضجههاش تبدیل به فریاد شد:
«اوف… اوف… ای وای… ای… پدرم دراومد. درد مثل آتیش تو جونم پیچ میخوره»
***
«اوف… اوف… ای وای… ای… پدرم دراومد.» صدای ضجههای پدرم بود. ارباب داد میزد: «بگو گُه خوردم.»
سلطان ننه، مادربزرگم التماس میکرد: «حاجی معصومخان، لچکم به زیر پات، قربون صدقهی بچههات برم، خون پاهای پسرمو ببین رحم کن.» حاجی معصومخان داد میزد: «گُه خوردنِ پدرسگو باش. داشتی فداییبازی درمیآوردی؟ بهخاطر موهای سفید سلطان ننه، پاهاشو باز کنین. امشب از تیلیمخان میری. نمکبهحروم، از ده که هیچ از هئشدری گورتو گم کن.»
پدرم وسایلمونو که اندازهی بار یه خر بود جمع کرد و شبونه راهی شهر شدیم. پدرم تو مراغه کنار صوفی چای با مزد روزی یه تومن آسیابون شدهبود.
***
سرما بساط شاهانهاشرو توی دشت پهن کردهبود. سوز هوا داشت برای بوتههای لخت بیابون وحشت ساز میکرد. آفتاب بیرمق آروم آروم از پشت کوه دیدهمیشد.
لپهای لاچین گل انداخته بود. لبهای قرمزش خشکیده و کبود بودن، چشمهاش بسته بودن و با دو دستش نردههای گلگیرو چسبیدهبود. آروم و بیصدا، هرازگاهی دندوناشو میفشرد و صورتشو چین میداد. با بالا پایین شدن تراکتور قیافهی لاچین حالتشو عوض میکرد. یهو بلند شد و دستشو گذاشت رو شکمش. قطرههای عرق پیشونیش زیر نور بیرمق آفتاب برق میزد. لاچین داشت آه و زاری میکرد: «ای وای… ای وای… ای خدا، گُه خوردم.»
به شوخی گفتم: «میخواستی حامله نشی دیگه!»
گفت: «مگه دست خودم بود؟»
یه مرتبه مثل مردهیی که زنده بشه به طرفم بلند شد و با دو دستش دست راستمو چنگ زد.
ـ نگهدار… نگهدار… دارم میمیرم نگهدار… بچه داره میاد.
ناخوناش دستمو زخم کرد. چنان با وحشت فریاد زد که فوری نگه داشتم. گلاب پرید پایین. لاچینرو پیادهش کردیم.
ناله میکرد. داد میزد: «به خدا میاد. بچه داره میاد.»
از جعبه ابزار الوارهایی رو که جلوی تایرهای تراکتور میذاشتم درآوردم و مثل اجاق رو زمین چیدم.
***
سه سال بود که تو کردستان بودیم. پدرم تو ادارهی طرق کار پیدا کردهبود. از سقز به مهاباد، از مهاباد به بوکان.
شب داشتم مشقامو مینوشتم: «آن مرد انار دارد». پدرم با کاک عمر داشت در مورد مصدق، نفت و این چیزها صحبت میکرد.
شکمدرد مادرم شروع شدهبود. خاتی عایشه از زیر لحاف داشت به شکم مادرم دست میزد. مادرم زاری میکرد: «خاتی عایشه زیقیم ذور ده ژه!»
یهویی داد کشید: «اوشاق گلیر! والله گلیر!»۱
همسایهها مادرمو روی جایی مثل اجاق نشوندن. توی اجاق خاکستر ریخته بودن. ننهم داد میزد: «یا فاطمهی زهرا!»
خاتی عایشه داشت کتفای مادرمو فشار میداد. من داشتم به اجاق نگاه میکردم. یه مرتبه داد زدم: «زنیکهی…، به سر و صورت بچه خاکستر چسبیده، خاکستر!» گریه میکردم. همسایهها میخواستن ساکتم کنن.
***
به گلاب گفتم: «برو زیربغلشو بگیر، بلندش کن روی الوارها بشینه». لاچین مثل کسایی که صدا تو گلوشون خفه شده، فریادهای ناشی از شدت دردو تو خودش خاموش میکرد. به گلاب گفتم از شونههاش فشار بده. لاچین دستاشو از آرنج تا کرده بود و به دستهای گلاب چنگ زده بود.
دیگه داشت از ته دل داد میزد: «ای وای نه نه، دارم میمیرم؛ یا فاطمهی زهرا!»
از لابهلای ابرها شعاعهای زرد و بیجون خورشید به روی شکم براومده و تبدار لاچین دست میکشید.
لاچین روی اجاق با مرگ دستوپنجه نرم میکرد. به خودش میپیچید و مثل مادهشیر زخمی میغرید.
ـ فشار بده! زور بزن لاچین! گلاب داد بزن بگو دردت به جونم.
گلاب گفت: «دردت به جونم لاچین.»
به طرفش داد زدم: «پسر! محکم، محکمتر! پشت سر هم داد بزن، طوری داد بزن که صدات تا دِه برسه.»
گلاب پشت سر هم داد زد و صدای ضجههای لاچین در میان نعرههای گلاب گم شد.
سرمو خم کردم، موهای سر بچه دیده میشد. داد زدم: «بچه داره میاد.»
***
تو مریضخونهیی در تبریز، زنم داشت میزایید. صداهای ناله و زاریشرو که داشت از اتاق زایمان میاومد، میشنیدم. کمی بعد خانم پرستار درو باز کرد و رو به صمد گفت: «پدر بچه کدومتون هستین؟»
صمد گفت: «این آقاست. ۲۰ سالشه دو تا بچه داره. منِ ۲۷ ساله، با همه پیری پسرم!»
پرستار گفت: «صاحب یه پسر شدین». نسخهرو داد دستم و گفت: «فوری این دواهارو بگیرین.» تاریخ روی نسخه ۲۵/۱۲/۱۳۴۵ بود.
***
دکمههای آستر کاپشنمو باز کردم. طرف نرمشو پهن کردم روی اجاق. لاچین بریده بریده پرسید: «آقا عباد وقتی حیوونامون طاعون میگرفتن تو به اونا آمپول میزدی دیگه؟ مگه نه!؟». گفتم: «آره، آره».
لاچین چشمهاشو بسته بود و سرشو به شکم گلاب تکیه داده بود. هی با زبونش لبای خشکشو تر میکرد. گلاب سرشو به طرف پنجهعلی برگردوند. از میون ابرها یه شعاع معطر نور صورت گلابو نوازش میکرد.
گلاب داد زد: «یا مرتضا علی، به پنجهعلی یه شیشک نذر میگم.» بعد با صدای بلند زد زیر گریه.
سر بچهرو با دستام گرفته بودم. داد زدم: «لاچین زور بزن! زور بزن! گلاب از کتفش فشار بده! فشار بده!»
***
یک سال بود که تو ارومیه بودیم. مادرم داشت میزایید. زنهای همسایههامون دور و برشو شلوغ کردهبودن.
پدرم با دوست معلمش از کار اخراج شدهبودن و تو حیاط داشتن از خرید گاری حرف میزدن. اون روز داشتم شعاریرو که تو مدرسه از بچهها یاد گرفته بودم زمزمه میکردم: «مصدق، مصدق، مصدق زنشو…»
پدرم سیلیرو خوابوند دم گوشم.
ـ کتابتو باز کن درستو بخون.
کتاب درسیمو باز کردم. برای فردا میبایست یه شعر حفظ میکردم: «ای ایران، ای مرز پر گهر ـ ای خاکت سرچشمهی هنر…»
از هایوهوی تو خونه صدای یه زن شنیدم: «خاکستر سر و صورت بچهرو پاک کنین! از ناف بچه به اندازهی چهار انگشت بالاتر، ببر. صبر کنین جفت هم مییاد.»
***
اشعهی خورشید از میون سوز و سرمای طاقتفرسایی که دشت رو دربرگرفته بود به تن لاچین تازیانه میزد.
بچه تو دستهام بود. یه تیکه گوشت آروم. بچهرو رو پشتش گذاشتم زمین. یهو صمد کوچولو میون سوز هوای دشت جارچیلی که تا مغز استخونرو میسوزوند، جون گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.
ـ عجب اشتباهی کردم جعبهی کمکهای اولیهرو ورنداشتم.
از دستمالهای آغشته به روغن تراکتور، یه نخ کشیدم. نافشو میبایست میبستم، چهار انگشت… نافشو بستمو با انبردست قطع کردم.
ـ لاچین اگه زور بزنی جفت هم مییاد.
***
تریلیرو پشت تراکتور بستهبودم. میرفتم تا از کوه کاه و بن بار بزنم. لاچین دم در ایستاده بود. نگه داشتم، توی دستمال یه چیزی بود. گفت: «این دندونک صمده، داییجونش بگیر!»
گفت: «مواظب خودت باش؛ خواب بدی دیدم».
موقع برگشتن، تریلی که بارش سنگین بود، تراکتورو داشت زیر میگرفت. پامو محکم گذاشتم رو ترمز و فشار دادم. تراکتور سانتیمتر، سانتیمتر داشت میلغزید. رفتهرفته سرعتش بیشتر شد. پا شدم نشستم رو گلگیر، با یه دستم فرمانو گرفته بودم. تراکتور داشت طرف پرتگاه میرفت. خودمو پرت کردم پایین… پام شکسته بود. گلاب منو کول کردهبود و میآورد طرف ده. دهاتیها دووندوون داشتن به طرف سراشیبی کوه میاومدن و اشک از خراشهای خونی صورتشون روونه میشد. لاچین مثل آدمای از پا افتاده گفت: «خونهخراب شدیم.»
***
با علیرضا داشتیم از کوه ائینالی پایین میاومدیم. پاسبونا داشتن به مناسبت پنجاهمین سالگرد روی کار اومدن پهلویها پرچم بین کسبه و بازاریها پخش میکردن. هنوز پام خوب نشدهبود. پنج ـ شیش دقیقهیی ساکت بودیم. تولدم بود. دهِ بهمن. علیرضا به حرف اومد: «پس این راه به نظرت معقول نمییاد برمیگردی؟ کوراوغلو گفته، سعی کن تو یه حرکت، تو هم باشی، با تو هم میشه، بی تو هم میشه.»
سرم داغ بود و سنگینی میکرد، انگار باد کردهبود.
با ناراحتی دستشو برای خداحافظی به طرفم دراز کرد. از نیمهی راه برگشتم.
بهمنماهِ سال بعد؛ مثل اینکه همهی کلاغهای عالم روی چنارهای حیاط زندان اوین جمع شدهبودن. صدای قارقارشون بلند بود.
از دوستم اکبر پرسیدم امروز چه روزیه؟ گفت: ۱۰/۱۱/۱۳۵۰
از سلول بغلی علیرضا مورس زد: «برای من مساله، مسالهی حیثیته. تو دادگاه دفاع میکنم. تو خودت میدونی، تو در گروه هیچ مسئولیتی نداشتی.»
منم مورس زدم: «تاق… تاق… تاتاق تاق… جو؟»
مثل شعرش موزون بود: «چانقیل دلدی باغریمی، او بیلمیردی آغریمی»۲
***
یکسالی میشد که آزادم کردهبودن. تو تبریز یه چاپخونه باز کردهبودم. شیش، هفت ماه بعد بود که شاه فرار کرد.
با خودم گفتم: «پسر، مردم خبر میخوان. چاپخونه هم که داری یه رادیو ترانزیستوری میخری، از رادیوها خبرهارو ضبط میکنی، مینویسی چاپشون میکنی و میفروشی. اسم روزنامه هم شد… «اولدوز»۳
پینوشت
ـ این داستان پیشتر در ماهنامهی نقدنو، سال سوم، شمارهی ۱۶، دی و بهمن ۸۵ چاپ شدهاست. متن ترکی در شمارهی ششمِ (اسفند ۸۳) ماهنامهی دیلماج منتشر شدهاست.
۱. بچه داره میاد! به خدا میاد!
۲. سنگریزهها پهلویمرو میشکافتن، بیآنکه از دردم باخبر باشن. قسمتی از شعر علیرضا نابدل (اوختای) به اسم چَردک (=هسته)
۳. اولین روزنامهیی که در روزهای انقلاب به زبان ترکی منتشر شد. (دیماه ۵۷)