
من از روز ازل…
رضا اسپیلی
چند وقت پیش بود. داشتم برای خودم زیر قطرههای دلپذیر بارون قدم میزدم که خانومی بیش و کم ۴۵ ساله، همین حدودا، راهش رو کج کرد و آمد به سمت من. با ادب و شمرده چنان که رسم سخن گفتن فرانسویهاست ازم اسم خیابونی رو پرسید. تو همون خیابون بودیم. بهش گفتم. تشکری کرد و به گمونم به نشانهی ادب به صحبتش ادامه داد. کنجکاوی چشم هاش را حس می کردم. پرسید: شما اهل آمریکای جنوبی هستین؟ گفتم نه ایرانیم. آماده بود انگار. بیمقدمه نفسی گرفت و شروع کرد این تصنیف زیبای فارسی رو خوندن: “من از روز ازل دیوانه بودم ” چنان تحریر درستی داشت و چنان این تصنیف رو خوش اجرا کرد که من همینجوری مونده بودم. شگفتیم طوری بود که حس میکردم مرکزی شدیم که مردم به سمت ما جلب میشن. رفت. شبحی خلقالساعه بود که به من آمده بود و حالا آرام و بیصدا از کنارم میگذشت.
قطرههای بارون حالا دیگه تق تق به سرم میزدن. خودم رو زودتر به اتاقم رسوندم.