
سه شعر از کتایون حلاجان
۱
به سروناز سیدی
آرام باش آرام
در تعامل ماسه و نهنگ
قفلی بر گلویم ضجه می زند
راه بازمیگردد از شب
و میکوبد به سرم مهتاب
«نازکی مرگش را در آخرین تقابل تنبور و خاک رقصید»
تناقض سپید عریانی و سنگ
ونوسی بر آروارههای سیاه غسل میکند
صورتش هذیان شب است و کشالهی خورشید
آوار مجال نمیدهد
اندک مایه نشاطم را گم میکنم
شب از چفت بغض میترکد و
ماه تاول میزند از قهر.
«مجوس دنیا قبایش را بر میکشد»
با خود میکشیدیم مرگ را تا کوهپایههای جنون
و شاهرگ الکل را میدریدیم تا صبح
بانوی رویاهای بر باد شده
دراز به دراز رو به آفتاب خبر آوردند!
که لاشهی این روز را با خود می کشم تا حشر.
ای تناقض سپید عریانی و سنگ
سیاه سر میکشد تو را در آبهای زلال
و من، در ادامهی تو لالم.
چهطور به یاد بیاورم چشم را در کاسهی مرگ
جرم پارهپارهی تنت از گلوگاه تا مثلث هوس
و نخهایی که دو نیمهی تو را به هم دوخته بود!
آهم را با ضجهی روحم فرومیبلعم
و دستانم را آزاد میکنم از تعلق خواب
ای تناقض سپید عریانی و سنگ
پنبهها را از گلویت درآر
و چشمهایت را که به من دوختهای
بر خاک میکوبم دست
و این ساز کوبهیی باد و باران را میشکنم برسنگ تو را میخوانم و تو…
از آستانهی شب فروغلتیدی.
آینه، تمامنمایی از من شد و تو تمام.
آغاز از کجا
که نه میرهاند و نه میکشاند.
رویاهایمان را باد
و دستهایمان را خاک.
بر توبرهی مرگ، اینک
آخور هزار الاغ بیسروپا.
ای تناقض سپیدعریانی و سنگ
چهطور در خاکستر به یاد بیاورم
آرزوی کفشهای کوچکت را در پای پسری نابالغ
حالا این منم که با اتوبوس
به پاریس میروم و
تو را هر دم به یاد میآورم
که پاره پاره بر یاختههای خیال آسوده بودی.
تو را هردم به یاد میآورم.
شهریور
۱۳۸۸، تهران
۲
آغوش دیگری را باید
در نور دید هرزهوار
براین سالها
بر بطالت لجوج این فصل؛
بستری
تنی
خونابهیی
زهری
جستوجو میکنم بدینسان
دستی نازک را از پس ـ پردههایی ضخیم
زمان بر شقیقههایم
در ویرانی گذشته است.
هیولاهای مجسمههای گچی
روزهایم را میبلعند.
اینجا نه جای من است
نه استخوانهای فرتوت تو
نه سایه
نه هذیان…
به بهتان این فصل
پاسخی شاید
کوتاه
به جمع
ما.
پاریس، دسامبر ۲۰۱۲
۳
سرم پر از رنگهای پریده است
به تماشا و تشنج
پیچیدهام به کلمات کدری
عشقهی بیشعلهی
عشقی
باید برگردم
به دلمهی زخمهایم
به ترکیدگی دستهای مادرم
به غول نتراشیدهی رنج
به خاطرهی سلولم
به تنهایی همبسترانم
به تصورات چرک بیمرز
به باتلا قهای بیمرز زمان
به جنون اشتیاق
به آتش.
سرم پر از اشکال محدب است
و موهایم دراز شده تا زانو.
به کلمهی صبور که کش میآید از شب.
به چسبناکی شهوت
به هذیان لبههای باکرهام
به تندی تلخ پستانهایم
آهم…
منم
باید بگریزم
بگذارم لبهایم را روی سایش این درد
و رعشههای نور در درگاه
پُرم از هجاهای جا مانده در دیوار
از اندوه کاغذهای تورقم
لرزش خفیف اشتهایی کور
زیر چشمهایی نیمهباز
به من
تمام
که غسل میکنم
هر روز زیر تازیانهی عمومی بهتم
سرم پر از کلمات شکسته است
تعلیق جا مانده در نستعلیق پدرم
اینجایم
با کشفهای متعفن همینگوی
در بار بیرمقی
در شب.
پاریس، ژانویه ۲۰۱۳