خاکستر
ع. ص. خیاط
خبر مرگاش را دو ماه پیش همه شنیدهبودند. خاطرات گذشته و ترس و وحشت حضورش پاک شده و تنها کیف چرمی سیاه بزرگی از او باقی ماندهبود که نباید به حال خود رها میشد. نباید خبرش درز میکرد و دست و چشم نامحرمی به آن میرسید. برای پنهان کردن کیف چرمی سیاه بزرگاش زحمت زیادی کشیدند؛ ششبار در دل شب از میان جنگلهای انبوه عبورش دادند. در کلبههای چوبی، انبارهای پوشالی، طویلههای روستایی پنهاناش کردند و باز خبر آمد کیف سیاه دیدشده!
کدام کیف سیاه؟ همان کیف چرمی سیاه بزرگی که فلانی دستاش میگرفت. کدام فلانی؟ همان کسی که دو ماه پیش تیر خورد و زندهزنده در آتش سوخت و خاکستر شد.
و باز مجبور شدند از دل جنگل عبورش دهند؛ با یک تفاوت که اینبار اسمی برایاش انتخاب کردند:
مرد حسابی مگر بیکار بودی تمام عالم و آدم را با خودت دشمن کنی تا نتوانی در محکمه حاضر شوی! ببین چه به روز خود آوردی و چه دردسری برای ما فراهم کردی! حالا مجبوریم اسمی برایات انتخاب کنیم. امامقلی چهطور است؟ ها!
تا آن زمان صدها نام داشت و دیگران هزاران اسم رویاش گذاشته بودند؛ اما هیچگاه ناماش امامقلی نبود. چون امامقلی حس نوگراییاش را ارضا میکرد، پذیرفت. ناماش امامقلی شد و به طرف منزل هفتم راه افتاد. اینبار هم حسن خراط محله راهنمایاش بود، همان کسی که دو ماه پیش پس از فرونشستن ولوله و شادیهای کشتهشدن و سوختن و خاکسترشدن جسدش در آتش، طمع به کیف سیاه بسته بود و میخواست به تنهایی صاحباش شود؛ اما چون جرات نزدیک شدن و دست زدن به کیف سیاه را نداشت، خواهش کرد فعلا نزد خودش نگهدارد.
امامقلی راه افتاد. هروقت میخواست خستگی درکند، کیف سنگیناش را دستبهدست دهد یا زمین بگذارد و بردارد، سکوت حاکم میشد. گردنها کوتاه، پشتها خمیده، چشمها تنگ و نفس در سینه حبس. میدانست اگر در گذاشتن و برداشتن درنگ کند همه از تنگی نفس جان میسپارند. ولی چون دوست داشت بالاخره روزی پای میز محاکمه حاضر شود، بیش از حد قراولان را به زحمت نمیانداخت؛ کیفاش را برمیداشت و به راه میافتاد.
بالاخره به مقصد رسیدند. چون قرار بود برای مدت زیادی، لااقل تا روز محکمه اطراق کنند حسن خراط محله امنترین نقطه را مسجدی دانست در حاشیهی ده، کنار تپه.
مردم را صدا زد و گفت مسجد تَرَک برداشته و به زودی ریزش میکند. درِ مسجد را بست و افرادش را به نگهبانی گماشت. چون تعداد نگهبانان را کافی نمیدانست امامقلی را مجبور میکرد کیف سیاه را دست بگیرد و جلو حرکت کند. به قراولان گوشزد میکرد جزئیترین مسایل را زیر نظر بگیرند و گزارش دهند، خصوصا به نگهبان مناره سفارش میکرد کوچکترین جابهجایی نور از نظرش پنهان نماند.
امامقلی خستگی درنکرده، کیف سیاه را زمین گذاشته و نگذاشته، میگفت استراحت بس نیست! از بیکاری خسته نشدی؟ دلات نمیخواهد گشتی این اطراف بزنیم و ببینیم چه خبر است؟ میترسم فلانی خواباش ببرد. خودت دیدی که خمیازه کشید! بدا به حال نگهبانی که متوجه رفت و برگشت دهقانی از خانه به طویله یا از مزرعه به موال نشدهبود. مجبورش میکرد به طویله و آبریز سر بزند و با چشم باز و گوش حساس ببیند و بشنود چه خبر است.
بالاخره صبح شد و معلوم نبود شب گذشته دهقانان متوجه چیزی شدهاند یا نه.
همهی قراولان میان مزارع و شالیزار و جنگل پراکندهشدند و با این و آن حرف زدند تا خبری به دست آورند. اما چون کسی به آسانی حرف نمیزد و هرکدام هزاران کار داشتند و درددل و گرفتاری، تا غروب هیچکس نتوانست خبر دقیقی به دست آورد. غروب حسن زحمت جدیدی به امامقلی داد:
تو که آدم باسواد و تحصیلکردهیی هستی باید حرفها را جمعبندی کنی و راپورت بدهی!
وقتی امامقلی سرگرم شنیدن اخبار دهکده بود. حسن گوشهی مسجد دستاش را زیر سرش گذاشته بود و خرناسه میکشید. خواب میدید و لبخند میزد و لب و زباناش را میلیسید. شانهبهشانه میشد و خِرچخِرچ بدناش را میخاراند.
برای امامقلی به خاطر سپردن و جمعبندی هرآنچه نگهبانان دیده و شنیدهبودند، مشکل بود. تصمیم گرفت نکات اصلی را یادداشت کند. دست بهطرف کیف سیاه دراز کرد تا قلم و کاغذی بیرون بیاورد که فریادی بلند شد و حسن خوابآلوده خیز برداشت. چنان رنگاش پریدهبود و دستوپایاش میلرزید که امامقلی به خنده افتاد.
«میخواستم قلم بردارم و برایات گزارش تهیه کنم!»
«چه غلطا!»
وقتی متوجه شد نگهبانان چپچپ نگاه میکنند و با ایما و اشاره و چشم و ابرو کیف سیاه را نشان میدهند، فهمید که اشتباه کرده. برای جبران ترساش دل به دریا زد و گفت خودم میدوم. امامقلی داد زد نه، که برقی جهید و مسجد لرزید؛ فانوس چپه شد و همهجا تاریک.
تا سنگ چخماق پیدا کردند و شمعی آوردند حسن نه تکان خورد و نه حرف زد. وسط مسجد دراز به دراز افتاده بود و گمان میکرد آسیب دیده، بدناش تکهپاره شده و قلباش از سینه بیرون آمده. آبی به صورتاش زدند و شانههایاش را مالیدند تا به حال آمد. چنان از کیف سیاه وحشت کرد که دستوپای امامقلی را بست و نزدیک بود به دیار عدم سرازیرش کند. چشماش که به کیف سیاه افتاد و فکر کرد بدون کمک امامقلی نمیتواند از پساش برآید، پشیمان شد. قراولان را بیرون فرستاد و دهاناش باز شد. خسته بود. خسته. میخواست جایی بگریزد که هیچکس را نشناسد. قطار فشنگ و تفنگ و موزرش را دور بریزد، چموشیهایاش را بیرون بیاورد، سروصورتاش را صفا دهد و سالهای سال زیر آفتاب دراز بکشد. جایی که نه پشه آزارش دهد و نه نگران اسهال و تب نوبه باشد.
ها، چهطور است! اگر با من باشی دو روزه همهچیز روبهراه است. فکرش با من اول حساب این الدنگها را میرسم؛ البته نه با کتک و توپ و تشر. نه، من با این کارها مخالف ام، با پولتیک. بله با پولتیک میشود همهکاری کرد. آدم باید پولتیک بداند تا به مقصد برسد. با یک حساب ساده میفهمی همهی اینها چشمشان دنبال کیف سیاه است. هرکس میخواهد به تنهایی صاحباش شود؛ ولی چون میداند این لقمه برای دهاناش بزرگ است، میگوید همه با هم صاحباش میشویم. به دروغ میگوید همه باید از این کیف سهم ببرند. حتا ادعا میکند سهم همه برابر است. کسی نیست به اینها بگوید آخر مادرمردهها، شما با این کیف میخواهید چه غلطی بکنید! مگر میدانید این کیف چه قدر و قیمتی دارد و چه قرب و منزلتی! تازه اگر بدانید و گیرم که در این مساله علامهی دهر باشید، مگر کسی به شما چنین اجازهیی میدهد. این کیف امامقلی است و اختیارش به دست من. من هم پولتیک میزنم و میگویم هر شب تا صبح قراول بایستند و صبح تا شب با دهاتیها سر و کله بزنند. سه شب که نگهبانی دادند و اراجیف کلهی پوکشان را درد آورد، موقع رفتن است. چون ها ها ها، رمقشان کشیده شده. میتوانی روز روشن کیف را برداری و دنبالام هری! ها! چهطور است! روز چهارم که از خواب بیدار شدند، میبینند نه از من خبری هست و نه از کیف سیاه، هیچکس نمیفهمد چه خبر شده، ها! چهطور است؟
امامقلی وقتی خوب به حرفهای حسن گوش کرد، لبخند زد. دیگر لازم نبود شب تا صبح کیف سیاه را در دست بگیرد و به بهانهی سرکشی به نگهبانان خودش را منتر کند. این کار را حسن به تنهایی میتوانست به خوبی انجام دهد. این بود که چکمههای ساق بلندش را بیرون آورد و زیر سرش گذاشت و خوابید.
با داد و فریاد از خواب بیدار شد. گمان کرد بین حسن و قراولان بگومگو درگرفته. از بگومگو بالاتر بود. حسن و ملاجعفر اشکله برابر هم جلوی مسجد ایستاده بودند و رجز میخواندند. مرد و زن پیر و جوان دور تا دور حلقه زدهبودند. ملاجعفر عصبانی بود. دامن عبا و لباده به یک دست و با دست دیگر حسن را تهدید میکرد:
کجای کاری! خیال کردی میگذاریم هر غلطی دلات خواست بکنی! غیرممکن است محال است. کاری نکن که نه خدا را خوش بیاید و نه بندهی خدا را. با این پولها نمیشود گنبد مسجد تعمیر کرد. ما حاضریم زیر همان گنبد خرابه نماز بخوانیم و گنبد روی سرمان خراب شود ولی خانهی خدا با این پول تعمیر نشود.
حسن گوشاش را خاراند. قطار فشنگاش را جابهجا کرد. به موزرش دست کشید و دستهیی ریش به دندان گرفت و جوید و نفهمید. ملاجعفر افروخته و عصبی فریاد زد خامی حسن خام. چشمات را باز کن و ببین کجا هستی و میخواهی چه غلطی بکنی! عاقبت کارت را بسنج! هرچند که تو هم حق داری خام شوی. چون نه سوادی داری نه سنوسالی. نه دنیا را گشتهیی و نه پای صحبت بزرگی نشستهیی. وقتی پشت لبات سبز شد، تفنگی دستات دادند و گفتند برو، تو هم رفتی! کجا؟ خود نمیدانی. گفتند بزن تو هم زدی! گفتند بکش تو هم کشتی و حالا که از رفتن و زدن و کشتن خسته شدی و چشمات به کیف سیاه افتاده میخواهی گنبد مسجد تعمیر کنی بدون اینکه از خودت بپرسی این کیف سیاه لعنتی از کدام جهنمدرهیی آمده؛ ولی من میدانم. خوب هم میدانم هیجده سال پیش، وقتی نزد آخوند کربلایی محسن مفتاحالعلوم سکاکی میخواندم و در مدرسهی سپهسالار حجره داشتم برای اولینبار این کیف را دیدم. درست دو هفته، دروغ نگفته باشم شاید هم سه هفته بعد از این که حقوق ما را قطع کردند، متوجه شدم وضع سایرین مثل ما نیست. چراغشان را روشن میکنند و گوشتی بار میگذارند. گفتم پس چرا ما گوشت نداریم، مگر نه اینکه حقوق همه قطع شده. پرسوجو کردم و معلوم شد توی یکی از اتاقها کیف سیاهی هست که هر وقت طلبهیی گرفتار است به آن اتاق میرود و گرفتاریاش بیسر و صدا برطرف میشود. من هم تصمیم گرفتم به آن اتاق سری بزنم که گفتند درش تنها به روی کسانی باز میشود که طرفدار مشروطه باشند. با وجودی که از قبلهی عالم و عینالدوله و اتابک خیری ندیدهبودم طرفداری از مشروطه را گناه میدانستم. نمیتوانستم بهخاطر لقمهنانی دینام را بفروشم و در آخرت پیش خدا و رسولاش روسیاه شوم. هر روز روزه میگرفتم و با نان و حلوایی که شبهای جمعه دستمان میرسید سد جوع میکردم تا اینکه یک روز گفتند بابیها را از مدرسه بیرون میکنند. ما را هم به حساب بابیها گذاشته بودند و میگفتند باید حجره را خالی کنیم. هرچه به پیر و پیمبر قسم میخوردیم بابی نیستیم! کسی قبول نمیکرد. هرچه به علیمحمد باب فحش میدادیم وضع بدتر میشد.
روزی که قرار بود به مدرسه بریزند و اتاق بابیها را چپاول کنند، دیدم بعضی از طلاب قبا و عبای نو پوشیدهاند و سرحال و خندان نخود و کشمش میخورند، نه ترسی از فراشها دارند و نه نگران حجرهها هستند. میگفتند اگر فراشها حجرهی ما را چپاول کنند چیز زیادی گیرشان نمیآید، چند کتاب کهنه و چند لحاف پاره. همان بهتر که از شرشان راحت شویم تا بتوانیم لحاف و تشک نو بخریم.
با کدام پول؟ با کدام امکانات؟
به حجرهیی اشاره کردند که کیف سیاه در آن بود. گفتند هر کس تصمیم بگیرد به سفارت انگلیس پناهنده شود، در کیف باز میشود و میتواند صد شاهی بردارد. حرف اولی را باور نکردیم. دومی را باور نکردیم، سومی و چهارمی که سوار درشکه شدند و به طرف سفارت انگلیس راه افتادند، شکام برداشت. فراشها مشغول شدند و به حجرهها حمله کردند. هرکس ممانعت میکرد یا حرف میزد حساباش با کرامالکاتبین بود. چهار نفری که در یک حجره زندگی میکردیم گوشهیی پنهان شده و از ترس بهخود میلرزیدم. هرچه عقلمان را روی هم گذاشتیم چه کنیم به جایی نرسید. چارهیی جز استخاره نبود. استخاره کردیم خوب آمد و به طرف حجرهی کیف سیاه راه افتادیم. جلوی حجره پایمان سست شد. هرکس به دیگری تعارف میکرد اول وارد شود. مگر نه اینکه استخاره خوب آمد؛ نباید عقب مینشستیم. توکل به خدا کردم و وارد حجره شدم و به چشم خودم کیف سیاه را دیدم که روی سرش یک چراغ روشن بود و درش باز. جلوتر رفتم و از دیدن آن همه پول سرم گیچ رفت.
دست دراز کردم و یک قران برداشتم. میخواستم از اتاق خارج شوم که داد زد چرا بیشتر برنداشتی! گفتم بیش از این احتیاج نیست. گفت نه! نمیشود، کسی نباید کمتر از پنج قران بردارد. حسابام به هم میخورد و فردا استنطاقام میکنند. ناچار هشتاد سکه شاهی برداشتم و راه افتادم. به در نرسیده بودم که صدای خندهاش بلند شد:
رمق نداری خودت را به سفارت برسانی. از قرار معلوم خیلی وقت است چیزی نخوردهای. لباسهایات پاره، گیوههایات کهنه، اگر با این ریخت و قیافه به سفارت پناهنده شوی گمان میکنند یک مشت گدا گرسنه را برایشان فرستادهام. تا چاق و چله نشدهیی و لباسهایات نونوار به سفارت نرو!
ملاجعفر سکوتی کرد و دستی به ریشاش کشید و گفت حالا فهمیدی با چه پولی میخواهی گنبد مسجد تعمیر کنی!
من این حرفها سرم نمیشه. کاری به کار هیچ کس ندارم. مأمورم گنبد مسجد تعمیر کنم و میکنم. تو هم برو پی کارت و مزاحمت ایجاد نکن وگرنه پشیمان میشویها!
مثلا چهکار میکنی!
حسن موزر کشید و تیری پراند.
ملاجعفر خندید:
هنوز بچهیی حسن، بچه! جلو رفت سینه چاک داد و گفت نامردی اگر به اینجا نزنی. با مشت به سینه کوبید و فریادی زد چرا معطلی بزن! بزن!
رنگ از روی حسن پرید زباناش به لکنت افتاد:
خودتو کنار بکش ملا، کاری به کار مامور حکومت نداشتهباش. بدان نه کیف سیاهی در کار است و نه پول سیاهی. از آدم حکومت ممانعت کردن و برای خام کردن و تحریک مردم قصه تعریف کردن، جرم کوچکی نیست ها! مواظب باش! میتوانم بلایی سرت بیاورم که اسمات را فراموش کنی چه رسد به تعمیر گنبد مسجد و سایر قضایا!
ملاجعفر داد زد از سر پر بادت معلومه که هنوز نفهمیدی چی گفتم و چی شنیدی! اگر میخوای در آینده از گُهی که میخواهی بخوری پشیمان نشی و به عقل ناقصات فحش ندی و بد و بیراه نگی، فقط چند لحظه تحمل کن و بقیه را بشنو. اگه چشمات باز شد و عقلات سر جا آمد که خوب، این من و این تو! وگرنه هر کاری از دستات آمد کوتاهی نکن.
دست ملاطفتی به شانه حسن زد و لبخندی بر لب آورد و با سینهی عریانی ادامه داد که وقتی از اتاق بیرون آمدم باورم نمیشد پنج قران پول دارم. جای خلوتی میخواستم تا کمی دربارهی کیف سیاه فکر کنم.
بهطرف شبستان مسجد رفتم. به شبستان نرسیده که محجبهیی جلو آمد و سلام کرد. استخاره میخواست. تسبیح از جیب بیرون آوردم و صلواتی فرستادم و رو به قبله ایستادم. استخاره بد آمد. مستوره دوباره و سهباره درخواست استخاره کرد. هر سه بار بد آمد. شانههای مستوره لرزید، های های گریهاش بلند شد. چه شده ضعیفه؟ پوشیه بالا زد. نتوانستم نگاه از صورتاش بردارم. چهرهیی داشت عین قرص ماه، عین پنجهی آفتاب. چشماناش پر اشک! گفتم چرا گریه میکنی! گفت دستام به دامنات، اگر همراهام بیایی و با زبان خودت بگویی سهبار استخاره کردهای و هر سه بار بد آمده تمام عمر دعاگویت خواهم بود.
چارهیی نبود، راه افتادم. من جلو و او دنبال. به هر پیچ گذر سنگی میانداخت که یعنی از این راه. نرسیده به دروازهی دوشانتپه وارد خانهیی شد یاالله گفتم و وارد اتاقی شدم که سه کودک قد و نیمقد، لخت و عور از خجالت پشت پردهیی پنهان شدند.
پسری یازده دوازده ساله از پشت پرده به اتاق پرتاب شد و سلام کرد. ضعیفه از پشت پرده گفت آقا همین بچه استخاره فرمودید حال بفرمایید جواباش چه بود. من هم گفتم. اسماش رضا بود. شاگرد یخفروش. با سر کچل. پوست و استخوان وقتی شنید استخاره بد آمده داد زد اگر مادرش همین حالا سینی پلو و میوه و شیرینی جلویاش نگذارد به سفارت انگلیس پناهندهمیشود. نمیدانم چه کسی به گوشاش خواندهبود که بوی پلوی دیگهای سفارت تا هفت فرسنگی پیچیده! با شنیدن حرف، ضعیفه مثل ببری غران از پشت پرده بیرون پرید و مشتی به پشت بچه کوبید که نفساش بند آمد و نقش زمین شد.
پادرمیانی کردم مگر راه چارهیی پیدا شود. ضعیفه میگفت حال که استخاره بد آمده محال است بگذارد پسرش به سفارت پناهندهشود. بچههای قد و نیمقد که حرف پلو و شیرینی به گوششان خوردهبود از پشت پرده بیرون آمده، به دامن مادرشان چسبیده بودند گریه میکردند و نان میخواستند دلم طاقت نیارود. دست به جیب بردم و سکهیی به پسرک دادم تا برای خواهر و برادرش شیرینی بخرد. رضا که سکه را کف دستاش دید باور نکرد. چندبار با دندان امتحاناش کرد و بال درآورد و از خانه بیرون رفت.
سر حرف را با ضعیفه باز کردم و معلوم شد شوهرش مشهدی هادی یخفروش دو سال پیش در دعوای اجارهی یخدان دوشانتپه مجروح شده و یکسال هست و نیست خود را فروخته و خرج دوا و درمان کرده و متاسفانه موثر واقع نشده و شش ماه پیش به رحمتت خدا پیوسته. از گرفتاریاش میگفت و دردسرهایی که هرروز برایاش پیش میآمد.
از فکر اینکه در جیبام صدشاهی پول است و اینها گرسنه اند، پشتام لرزید. خانهی خوبی نزدیک دروازه قزوین اجاره کردم و کمی وسایل زندگی خریدم و مادر و بچهها را به خانهی جدید نقل مکان دادم. کمکم پدر خوبی برای بچهها شدم و شوهر خوبی برای همسرم.
روزی بیستوپنج دینار یعنی صنار و نیم به زن خرجی میدادم و همه خوشحال بودیم. اما از بیکاری حوصلهام سر میرفت. از صبح تا شب بیکار بودم و از ترس کیف سیاه جرات نزدیک شدن به مدرسه را نداشتم. مدرسه محل انجمن شدهبود. هر روز یکی از خطیبان منبر میرفت. ایمان داشتم اگر به مدرسه نزدیک شوم بیرون آمدن از آن محال است.
از سر ناچاری چند کتاب خریدم به افسوس نگاهی به آن میکردم. برخلاف گذشته هرچه میخواندم در خاطرم نقش میبست. یک روز متوجه شدم شرح لمعه و قوانین و فواید و مکاسب و شرح کبیر و فصول و شمسه و مطالع را به راحتی اشکال میکنم. چنان استعدادی پیدا کردهبودم که استادم خدارحمتکرده انگشت حیرت به دهان میگرفت. پیش در و همسایه عزیز و محترم بودم. همسرم به وجودم افتخار میکرد. بچهها بیش از پدر مرحومشان دوستام داشتند. مداخل خوبی داشتم و در مجالس مختلف شرکت میکردم. هر مشکلی میان مردم پیش میآمد به جای التجا به قزاقخانه و عدالتخانه به دیدنم میآمدند و حکمم نافذ بود و هیچکس چونوچرایی نداشت. بیخبر از بازی روزگار تصمیم داشتم خانهیی ارزان پیدا کنم و از مستاجری راحت شوم. تاجری در محلهی ما بود به نام حاج رسول قندی که خانهیی بزرگی داشت. نمیدانم از کجا به گوشاش رسیده بود که میخواهم خانهیی بخرم. روزی به دیدنام آمد و گفت خانهیی در کوچهی صدتومانیها خریده و میخواهد نقلمکان کند، پس چه بهتر این خانهی قدیمی را به من بفروشد که تا ابد درش به روی مردم باز باشد و مجالس روضهخوانی و ذکر مصیبت برقرار. تشکر کردم و گفتم چنین خانهیی برای من خیلی بزرگ است. اصرار کرد. بالاخره گفتم چنین توانی ندارم. گفت با هم کنار میآییم، شما معین بفرمایید چهقدر توان دارید همان ما را بس. هرچه فکر کردم دیدم نمیتوانم خمس حتا عشر قیمت خانه را پرداخت کنم. از طرفی هرروز پیغام میفرستاد که چه شد! من هم این دست و آن دست میکردم. همان روزهایی بود که میانهی مجلس و محمدعلیشاه به هم خوردهبود. آنوقتها بعضی به مجلس فحش میدادند و عدهیی به محمدعلیشاه. ولی من جزو هیچ کدامشان نبودم. نه جزو مشروطهخواهان بودم که برای وکیل و وزیر شدن از بهاییها و یهودیها طرفداری میکردند و نه طرفدار محمدعلیشاه که دستاش با قنسول روس و انگلیس توی یک کاسه بود.
کمکم شنیدم پشت سرم حرفهایی راه افتاده. آن روزها پشت سر همه حرف بود. اهمیت ندادم و چندی بعد که توانستم پول بیشتری فراهم کنم برای حاجی پیغام فرستادم که میتوام بیستوهشت تومان بابت بهای خانه پرداخت کنم اگر حاضرید بسمالله. حاجی در جواب کسی که پیغام برده بود با تغیُر گفتهبود چرا خودش نیامده مذاکره کنیم، نکند ریگی به کفش دارد!
از این حرف حاجی جا خوردم و به دیدناش رفتم. برخلاف تصور با روی باز استقبال کرد و پذیرفت خانه را به همان بیستوهشت تومان بفروشد. قولوقرار گذاشتیم که چه روز پول تحویل بگیرد و خانه را خالی کند. وقت خداحافظی حاجی با شرمندگی گفت حرفهایی از این و آن شنیده.
چه حرفی؟
میگویند شما بابی هستید!
فحشی به محمدعلی باب دادم و فحش دیگری نثار حرامزادهیی کردم که چنین شایعهیی سر زبان انداخته. حاجی شرمنده شد. خجالت کشید. از من خواست ناراحت نشوم و کاری بهکار شایعهساز نداشتهباشم، خودش میتواند سرنخ را پیدا کند و پدر شایعهساز را درآورد. من هم خوشحال از حاجی جدا شدم و رفتم که بیستوهشت تومان را فراهم کنم. کمی اثاث منزل و کتاب فروختم. مقداری قرض کردم تا بیستوهشت تومان جور شد. روزی که برای معاملهی قطعی نزد حاجی رفتم، حاجی خیلی سرسنگین و گرفته بود. بهانه میآورد که چون خانهیی که خریده چنین و چنان است، فعلا نمیتواند اثاثکشی کند و از آن گذشته خوب نیست پس از عمری با آبروداری در محلهیی زندگی کردن مردم پشت سرش بد بگویند و نفرین کنند.
چرا؟
چون شما بابی هستید.
حاجی از شما بعید است! نباید این حرف را بزنید!
ولی من به چشم خودم اسم شما را در لوحه دیدم.
کدام لوحه؟
لوحهی بهاییهایی که به سید عبدالله رای دادهاند و به تایید مجلس رسید و همهی آن به حساب آقا گذاشتهشد. اسم و مهر شما جزو اولین کسانی بود که لوحه را امضا کردهاند.
فریاد زدم دروغ است، اشتباه است. فکری کردم و گفتم نمیخواهم شما را متهم به دروغگویی کنم ولی شاید آن لوحهیی را که دیدهاید مربوط به کسانی بوده که در زمان شاه شهید از سر ناچاری برای خرجی روزانه پولی گرفتهاند و بعضیهایشان به سفارت انگلیس پناهنده شدهاند! حاجی چپچپ نگاه کرد و گفت با این حرف نباید لوحه به حساب رای مجلس منظور میشد!
گفتم شاید.
ریشاش را خاراند و زمزمه کرد که پس باید گفت توی انتخابات مجلس تقلب شده!
گفتم ممکن است، ولی من کاری به انتخابات مجلس ندارم. فقط اگر لطف کنید و بفرمایید لوحه را کجا دیدهاید بر سرم منت بزرگی گذاشتهاید. گفت فعلا نمیتواند جواب دهد ولی تا چند روز دیگر خبرم میکند.
منتظر خبر حاجی بودم و دیگر از خرید خانه و اثاثکشی حرفی نمیزدم. گاهی مینشستم و مطالعه میکردم. برخلاف گذشته که زنام به مطالعهی من اهمیت نمیداد و سوادی نداشت تقاضا میکرد آنچه میخوانم بلند بخوانم تا او هم کلمهیی یاد بگیرد و به فیضی برسد. من هم میخواندم.
کمکم متوجه شدم نمیگذارد بچهها به من نزدیک شوند خصوصا دختر کوچکام که یک سال و نیمه بود و خوشزبان و خیلی دوستاش داشتم. هر وقت به طرفام میآمد تا روی زانویام بنشیند ضعیفه میدوید و بغلاش میکرد و آن طرف اتاق به زمیناش میکوبید:
اینجا بتمرگ واماندهی ذلیلشده!
جیغ بچه که بلند میشد و اعتراض میکردم میگفت باید یاد بگیرد مزاحم مطالعات شما نشود ابرو در هم میکشید، کناری مینشست:
نمیتوانی بلند بخوانی تا بفهمام توی کتاب چی نوشته!
علاوه بر آن هرروز کمحرفتر میشد و مزاجاش سردتر. مجبور بودم بسازم و فعلا حرفی نزنم. ولی هرروز بدبختی دیگری از راه میرسید. مجالس هفتگی و ماهیانهام یکی پس از دیگری تعطیل میشد. روزی نبود کسی در نزند و خبر ندهد که به عللی مجلس روضهخوانیاش به هم خورده یا روزه و نماز قضای تازه درگذشتهاش را به مستحق دیگری واگذار شده. همه را به حساب شایعاتی میگذاشتم که دهان به دهان گشته. سکوت میکردم و منتظر خبر حاجی بودم تا به دلیل محکم توی دهان کسانی بکوبم که اسم بابی رویام گذاشتهاند.
دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم، خانه بدتر از جهنم شدهبود. باید به هر قیمتی شده حاجی را وادار میکردم وضع مرا مشخص کند. اول صبح به بازار رفتم و گفتم حاجی دستام به دامنات. تمام بدبختیها را شرح دادم و گفتم تا نگویی لوحه را کجا دیدهای دست از سرت برنمیدارم.
حاجی سر تکان داد و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز زندهای! چنان عصبانی شدم که فریاد زدم مرد حسابی تهمت زدهای که اسمم توی لوحهی بابیهاست و باز میگویی خدا را شکر کن! نهخیر تا نگویی لوحه را کجا دیدهای، دست از سرت برنمیدارم. شاید خودت بابی هستی که لوحه را به چشم دیدهای وگرنه کسی نمیتواند با این اطمینان حرف بزند. چنان داد و فریادی راه انداختم که جلوی حجرهی حاجی پر از آدم شد.
هر کسی میپرسید چی شده تمام ماجرا را برایاش شرح میدادم. یک نفر سر به گوشام گذاشت و آهسته گفت به صلاح نیست به خاطر نشان دادن لوحهی بابیها تیمچه بدنام شود!
گفتم من چه کار با بدنامی یا خوشنامی تیمچه دارم. هنوز مشغول تعریف بدبختیهایی بودم که انتشار شایعه سرم درآورده که یکباره متوجه شدم سروصدا خوابیده و نفس از کسی بیرون نمیآید. با تعجب به اطرافام نگاه کردم. همه به حجرهی حاجی قندی چشم دوخته بودند و حاجی سرگرم خواندن تومار بلند بالایی بود و جلویاش همان کیف سیاه و درش باز. باخوشحالی فریاد زدم خودش است، خودش است.
حاجی با دست اشاره به سکوت کرد، سری به افسوس تکان داد، لوحه را در کیف سیاه گذاشت و درش را بست. بلند شد و جلو آمد و صورتام را بوسید و گفت که حق با تو بوده لوحهی کسانی که از سفارت انگلیس برای پناهنده شدن پول گرفتهاند با لوحهی بابیها فرق دارد. شاید این کار از روی قصد و غرضی صورت گرفته. دستی به ریشاش کشید و استغفار کرد و گفت شاید هم میخواستند سیدجلیل القدری را بدنام کنند و تعداد آرایش را کمتر جلوه دهند.
از گذشته معذرت خواست و گفت همین امروز خانه را خالی میکند و غروب کلیدش را به دستام میرساند. نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم و خوشحال و خندان به طرف خانه راه افتادم.
حسن خراط محله افروخته و عصبی به طرف ملاجعفر خیز برداشت:
مفتخور حراف، مگه… قراولان که دور تا دور ملاجعفر حلقه زده و بیصبرانه منتظر شنیدن پایان ماجرا بودند، موزر را از کفاش بیرون کشیدند.
اگه صحبتاش تموم نشه معلومه راست میگه!
حسن که به حال خفگی افتادهبود ناچار موافقت کرد و ساکت شد. ملاجعفر از پیروزی شادمان، لبخندی زد و ادامه داد: به خانه که رسیدم و در زدم، کسی جواب نداد. دوباره و سهباره در زدم.
کسی در خانه نبود. خانهی همسایه را کوبیدم تا بپرسم بچهها کجا رفتهاند. زن همسایه در باز کرد. بدون حال و احوال و سلام و علیک کشیدهی محکمی به صورتام زد و به خانه برگشت به عجله در پشت سر بست.
مات و مبهوت وسط کوچه ایستادهبودم که درِ خانه باز شد و ضعیفه بیرون آمد. پشت سرش بچهها هرکدام با بقچهیی زیر بغل. فکر کردم شاگرد حاجی زودتر از من خودش را به خانه رسانده و گفته میتوانند به خانهی جدید اثاثکشی کنند و بچهها از خوشحالی عجله کردهاند.
کجا میروید؟ حاجی غروب خانه را خالی میکند و کلید میدهد! ضعیفه پوشیه بالا زد و تفی به صورتام انداخت. هنوز معنی تفاش را نفهمیده بودم که داد زد:
دیگر زن این مردک بابی نیستم! تا امروز تحملاش کردم که شاید از گذشته پشیمان شود و برگردد، اما از امروز که فهمیدم برای بابی شدن از سفارت انگلیس پول گرفته معلوم شد که دیگر آدمبشو نیست. همین حالا به قزاقخانه میروم و عارض میشوم.
با تعجب پرسیدم چه کسی گفته برای بابی شدن از سفارت انگلیس پول گرفتهام! فریاد زد همهی اهل محل شاهد هستند، پیش پای تو اینجا بود، لوحه را به همه نشان داد!
هرچه قسم خوردم که اینطور نبوده و همین حالا از پیش حاجی برمیگردم و لوحه را به چشم خودش دیده و قبول کرده همهی حرفها بیاساس بوده، ضعیفه نپذیرفت. به طرف قزاقخانه راه افتاد.
پشت سرش رفتم. التماس کردم، گریه کردم، قبول نمیکرد. میگفت حاضر نیست به حرفام گوش کند. ناچار روی قدماش افتادم و پایاش را بغل کردم که ببوسم، ترسید. فریاد زد مردم به دادم برسید! ببینید این بابی از جانام چه میخواهد. چشمتان روز بد نبیند. هنوز حرفاش تمام نشدهبود که مشت و لگد بود که بارید. وقتی چشم باز کردم دیدم توی قزاقخانه هستم.
سر و صورتام پر خون و تمام لباسهایام پاره. قزاقی که بالای سرم ایستاده بود، گفت اگر زن و بچهها وسط نمیآمدند شکمام پاره شدهبود و سرم بریده. من که نای حرف زدن نداشتم گوش میدادم و در دل گریه میکردم.
صاحبمنصب قزاقی که گناهانام را میشمرد دلاش به حالام سوخت. برای خلاصی راهی جلوی پایام گذاشت.
باید زنام را طلاق میدادم و از خیر بیستوهشت تومان پول خرید خانه میگذشتم، یا اینکه به میدان توپخانه میرفتم تا آقایان تکلیفام را روشن کنند.
از شنیدن اسم میدان توپخانه پشتمام لرزید. میدان توپخانه نه جای شوخی بود و نه جای حرف حساب. جمعی از آقایان مثل سلطانالعلمای تهرانی، سیدابراهیم قزوینی، جناب شیخ عیسا چالمیدانی و عدهیی از زنبورکچیان و استرداران و فراشان و قزاقان محمدعلیشاه زیر چادری جمع شدهبودند. همان جایی بود که چند روز پیش چشم میرزا عنایت را به جرم مشروطهخواهی و دهریگری و متجددنمایی با قلمتراشی از حدقه بیرون آوردند.
چارهیی نبود یا باید زنام را طلاق میدادم و از خیر بیستوهشت تومان میگذشتم یا به میدان توپخانه میرفتم. توکل به خدا کردم و گفتم هرچه زنام بگوید. ضعیفه را آوردند و او هم راه اول را پذیرفت. ملایی آوردند که زنام را سه طلاقه کنم و جانام را درببرم.
هرچه به خودم فشار آوردم وجدانام راضی نشد. وقتی گفتم راضی نیستم زنام را طلاق بدهم چون گناهی ندارم، صاحبمنصب بیرون رفت و با کیف سیاه برگشت. چشمام سیاهی رفت، نفسام تنگی کرد، زبانام بند آمد. اگر میفهمیدند صحبت از رای و انتخابات و عدالتخانه است کارم بدتر میشد چون قزاقها مشروعهخواه بودند و آن زمان طرفدار روس و توپخانه. وای به حالام اگر درِ کیف باز میشد و چشمشان به لیست کسانی میافتاد که از انگلیس پول گرفتهاند. این بود که سکوت کردم و تن به قضا دادم. تنها لطفی که به حالام کردند این بود که لشام را سوار گاری کردند و بیرون دروازه قزوین انداختند. با چه بدبختی خودم را به اینجا رساندم و آشنایی پیدا کردم بماند. مقصودم این بود که اگر هنوز عقلات سر جا نیامده و فکر میکنی کلمهیی نادرست گفتهام کیف سیاه را بیاور تا خودش شهادت بدهد. این حرف من بود ولی وای به حال و عاقبت تو که با کیف سیاه رفاقت کردهای و میخواهی با پولاش گنبد مسجد تعمیر کنی!
حسن خراط محله نمیدانست چه جوابی بدهد. او که وجود کیف سیاه را انکار کرده بود نمیتوانست در کیف را باز کند تا همه بفهمند چهخبر است ناچار دست به دامن امامقلی شد و گفت هر طور صلاح میدونی سر قراولهارو گرم کن تا برگردم!
امامقلی باز هم قبول کرد. نگهبانها را سر پستشان فرستاد. پوتینهایاش را زیر سرش گذاشت و کنار کیف سیاه به خواب رفت.
پینوشت
این داستان پیشتر در ماهنامهی نقدنو، سال سوم، شمارهی ۱۷، اسفند ۸۵ و فروردین ۸۶ چاپ شدهاست.