
قدرت بسیار خطرناک ـ بخش دوم: بنیادگرایی و دمکراسی
Perilous Power, Chapter Two, Fundamentalism and Democracy
نوآم چامسکی و جلبیر اشقر Noam Chomsky & Gilbert Achcar
برگردان: رضا اسپیلی Translated by Reza Espili
This is a Persian translation of chapter one of:
Noam CHOMSKY and Gilbert ACHCAR,
Perilous Power, The Middle East and U.S. Foreign Policy
(edited with a preface by Stephen R. Shalom), U.S.A., Paradigm Publishers, 2007
کتاب حاضر ترجمهی فارسی بخش یکم اثر زیر است:
Noam CHOMSKY and Gilbert ACHCAR,
Perilous Power, The Middle East and U.S. Foreign Policy
(edited with a preface by Stephen R. Shalom), U.S.A., Paradigm Publishers, 2007
کتابی که پیش روی شماست، نسخهی کامل و بدون هیچ گونه حذف و اضافه از کتاب قدرت بسیار خطرناک است که پس از نزدیک به ۴ سال معطل شدن در وزارت ارشاد، ما این کتاب را در روزگار به دید همگان میرسانیم. بهاینترتیب اثر حاضر بدون هیچگونه دخل و تصرف و کم و زیاد به چاپ میرسد (فهرست حذف و افزودن پانویسها به کتاب از طرف ادارهی ممیزی به ۱۳ مورد میرسید. جالب اینکه حتا با اعمال پارهیی از موارد فهرست سانسور باز هم به کتاب مجوز چاپ ندادند!).
گمان نمیکنیم که چامسکی و اشقر نیازی به معرفی داشتهباشند، هرچند در یادداشت استفن شالوم و یادداشت مترجم معرفی مختصری از آنها صورت گرفتهاست.
اثر حاضر را که از جمله آثار مهم و اثرگذار در حوزهی علوم سیاسی معاصر است، نخست به صورت بخش به بخش (بر اساس بخشبندی کتاب اصلی) منتشر میکنیم و سپس طی چند هفته کل کتاب را به صورت کامل چاپ الکترونیکی خواهیمکرد. بهاینترتیب خوانش کتاب و داونلود یا پرینت کردنش برای مخاطبانمان آسانتر خواهدبود و ما هم امیدواریم تا تعداد مخاطبان این اثر افزایش پیدا کند. «نمایه»ی کتاب بههنگام و بههمراه انتشار نهاییش ارائه خواهدگردید.
بخش دوم
بنیادگرایی و دمکراسی
بنیادگرایی
شالوم: بنیادگرایی اسلامی بهعنوان منبع ناآرامی در جهان امروز چهقدر اهمیت دارد؟
چامسکی: بنیادگرایی اسلامی در اساس واکنشی است به نیروهای ناآرامی در جهان. سالها ملیگرایی قوی سکولار در سراسر جهان عرب و مسلمان وجود داشت. جمال عبدالناصرِ مصری ملیگرایی سکولار بود. عراق سنت طولانییی در ملیگرایی سکولار دارد که با تلاشهایی برای بهدستآوردن دمکراسی و غیره یک سده عمر دارد. ایران، بیشاز نیمسدهی پیش، زمان سرنگونی نخستوزیر محمد مصدق در سال ۱۹۵۳ برنامهی ملیگرایی سکولار داشت. شکست ملیگرایی سکولار از درون و بیرون که از بیرون بهشدت به آن حمله شد، خلاءیی بهجا گذاشت و من فکر میکنم بنیادگرایی اسلامی تاحدی این خلاء را پر کرد. بهنظرم تو هم قضیه را همینطور میبینی جلبیر، نه؟
اشقر: بله، اما اجازه بده اول از همه بر این واقعیت تأکید کنم که فقط امروز است که تروریسم غیردولتی از نوع بنیادگرایی اسلامیش به میدان آمده است. تروریسم غیردولتی چیزی نیست مگر جزء کوچکی از تروریسم جهانی که اساساً تروریسم دولتی است و اغلب ایالات متحد بهکارش میبندد. در بیانِ منبع ناآرامی در جهان امروز، هر دو به این واقعیت تأکید کردیم که رفتار امریکا است در تمام سطوح.
چامسکی: آیا موافقیم که این قدرت یعنی رشد بنیادگرایی اسلامی بازتابِ افولِ داخلی و خارجی ملیگرایی سکولار است؟
اشقر: حتا از آنهم صریحتر. قدرت کنونی بنیادگرایی اسلامی فرآوردهی مستقیم سیاستهای خیلی مستقیم امریکاست. حرف تو کاملاً درست است اما با این افزودهی مشروط که ایالات متحد، ملیگرایی سکولار را بهعنوان دشمن اصلی خود تضعیف و ویران کرد. در دههی ۱۹۶۰، گرایش اصلی دنیای اسلام بهمثابه کل، ملیگرایی سکولار بود و در جهان عرب، ملیگرایی عرب که در رییس جمهور مصر، جمال عبدالناصر، تجسم یافت. ایالات متحد با ایننوع ملیگرایی مبارزه کرد و پای خود را بر واپسگراترین شاخهی بنیادگرایی اسلامی که عربستان سعودی بهکارش میبست و تبلیغش میکرد سفت کرد. در سخنرانیهایم از شنوندگانم میخواهم بهخاطر داشته باشند که اصلیترین و قدیمیترین متحد ایالات متحد در خاورمیانه اسراییل نیست، عربستان سعودی است که خیلی پیش از تولد اسراییل وجود داشته. و ایالات متحد خیلی حسابشده از بنیادگرایی اسلامی در عربستان سعودی استفاده کرد تا با ملیگرایی سکولار، کمونیسم یا هر نوع جریان چپِ سکولار یا مترقی که در سراسر منطقه وجود داشت برخورد کند و این سیاست در جریان جنگ شوروی در افغانستان ادامه یافت. بنیادگرایی اسلامی ــ مجاهدین ــ در آن جنگ از حمایت امریکا برخوردار بود. مجاهدین که بودند؟ گروههای بنیادگرای اسلامی که برخی از آنها بسیار متعصب بودند و علیه شوروی از آنها استفاده میشد.
چامسکی: منهم دقیقاً اینطور به نظرم میرسد. درواقع باز میتوانیم از پشتیبانی امریکا از ژنرال ضیاءالحق در پاکستان در دههی ۱۹۸۰ نام ببریم که مورد دیگری از حمایت از رژیم بنیادگرای اسلامی علیه ملیگرایی سکولار بود.
اشقر: ایالات متحد حتا از آغازِ به قدرت رسیدن طالبان در سال ۱۹۹۶ در افغانستان از آنها حمایت کرد.
چامسکی: ناصر البته در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ عمدهترین دشمنِ عرب بود اما پس از اینکه عبدالکریم قاسم در سال ۱۹۵۸ سلطنت را در عراق برانداخت، همان سیاست علیه ناصر در مورد او هم اِعمال شد چون امریکا اینطور فرض کرد که کودتایی ملی شکل گرفته است بهسود جنبش ملیگرایی سکولار (و حالا از اسناد داخلی دولت امریکا این را میدانیم). رییس جمهور دوایت آیزنهاور۱ و وزیر امور خارجه، جان فاستر دالز۲ بهشدت به هراس افتادند که نکند نفت خاورمیانه را از دست بدهند و نفت در جهت مقاصد منطقه مصرف شود ــ چیزیکه برای ایالات متحد فاجعهیی وحشتناک بود. آنموقع ایالات متحد از نفت خاورمیانه استفاده نمیکرد اما آن را برای متحدانش، اروپا و ژاپن میخواست. اگر تحت تأثیر ناصر و به گمان آنها بعداز ناصر، تحت تأثیر قاسم در عراق، منطقه از نفت برای مردم و رشد خودش استفاده میکرد، این مساله کنترلِ سفتوسخت امریکا را بر منابعش در اروپا و ژاپن بهشدت تضعیف میکرد. پس بله ملیگرایی سکولار باید از بین میرفت. و راه آن از عربستان سعودی، افراطیترین دولت بنیادگرا میگذشت و بعداً در دوران ریگان، امریکا به پاکستان کمک کرد به سمتِ بنیادگرایی حرکت کند. حتا گذاشتند سلاح هستهیی داشته باشد و وانمود کردند چیزی نمیدانند.
اسراییل هم همین کار را کرد. اسراییل میخواست سازمان آزادیبخش فلسطین را نابود کند که سازمان ملیگرای سکولار بود و در جریان اینکار، به گروههای بنیادگرای اسلامی کمک کرد تا اواخر دههی ۱۹۸۰ رشد کنند. (اشقر: درست است) اسراییل درواقع آشکارا در مواجهه با سازمان آزادیبخش فلسطین در سرزمینهای اشغالی از این گروهها حمایت کرد. همین کار را در لبنان هم کرد. فکر نکنم میخواستند لبنان اینطور بشود اما شد. برای نابود کردنِ جبههی آزادیبخش سکولار فلسطین به لبنان حمله کردند و حزبالله شکل گرفت.
اشقر: عملاً خیلی سنجیده، تمام گروههایی را که ایدئولوژی سکولار با اعضایی از مذاهب مختلف داشتند، خلع سلاح کردند ــ کمونیستها یا ملیگراها یا بقیه را ــ و گروههای قومی مثل شیعیان یا دروزیها را، اگر از متحدان مسیحیشان نامی نبریم، خلع سلاح نکردند.
چامسکی: قبلاز هجوم اسراییل، حزبالله جایی در لبنان داشت؟ حزبالله از چیزی بومی که از قبل در لبنان بوده رشد کرده؟
اشقر: بله، از جنبش اَمَل، جنبش اقلیت شیعه سر برآورد، که اسراییلیها خلع سلاحش نکردند، همانطورکه شبهنظامیان دروزی را یا شبهنظامیان دستراستی مسیحی را. اما البته جبههی آزادیبخش فلسطین و چپهای لبنان را خلع سلاح کردند.
چامسکی: اَمَل بنیادگرا بود؟
اشقر: نه، بهصورت سازمانی مذهبی تأسیس شد اما همواره بیشتر سازمان قومی شیعی بود تا سازمانی مذهبی چه برسد به اینکه بنیادگرا باشد.
چامسکی: پس گذار از اَمَل به حزبالله چهطور رخ داد؟
اشقر: با رادیکالسازی که حملهی سال ۱۹۸۲ اسراییل به لبنان به آن سرعت بخشید.
چامسکی: و به بنیادگرایی هم سرعت بخشید؟
اشقر: بله، گروهی انشعابی بودند که تبدیل به حزبالله شدند و ایران از آنها حمایت میکرد. داستانِ قدیمی شاگرد جادوگر ــ دَهها مورد در منطقه وجود دارد که بهخصوص مربوط به بنیادگرایی اسلامی است. عملاً به این خاطر که وقتی ملیگرایی عرب، ناصریسم، و گرایشهای مشابه بهعنوان الگوی عام منطقه در دههی ۱۹۷۰ شروع به فروپاشی کردند، بیشتر دولتها از بنیادگرایی اسلامی بهعنوان ابزاری برای مواجهه با باقیماندهی چپ یا ملیگرایی سکولار استفاده کردند. مثال قابلتوجه دیگر از همین پدیده انور سادات رییس جمهور مصر است. او پس از اینکه در سال ۱۹۷۰ زمام امور را به دست گرفت برای رویارویی با بازماندههای ناصریسم به بنیادگرایی اسلامی پَروبال داد و در سال ۱۹۸۱ با کشته شدن به دست همان بنیادگرایان اسلامی کارش پایان گرفت. این همان داستان است: ایالات متحد میگذارد غول از بطری بیرون بیاید اما دیگر نمیتواند کنترلش کند و بعداز مدتی غول، مخالفش میشود. ترکیبِ سرکوبِ ایدئولوژیهای مترقی یا سکولار و شکست ذهنی ــ ورشکستگی ــ این ایدئولوژیها که با سقوط شوروی به آنها دامن زده شد، زمینه را برای تنها مجرای ایدئولوژیک اعتراضی ضد غربی موجود که بنیادگرایی اسلامی بود، باز گذاشت. بنیادگرایی اسلامی ایدئولوژی مذهبی بود که رژیمهای محلی و ایالات متحد تحملش میکردند و حتا از آن سود جسته، تشویقش میکردند و تبدیل به مجرایی شد برای انزجار از ایالات متحد و رژیمهایی که در نهایت خودشان وسیلهی انتقالش بودند.
چامسکی: بدون آنکه بخواهم قیاسی بکنم، فکر میکنم چیزی تاحدی مشابه با آن در بنیادگرایی مسیحی وجود دارد. «بنیادگرایی» عبارتِ پروتستانی است که از دانشگاه پرینستون۳ در اوایل سدهی اخیر میآید. اما آنچه بنیادگرایی مینامیمش ریشههای خیلی عمیقی در ایالات متحد از مستعمرهنشینهای اولیه به اینطرف دارد و همیشه آنجا وجود داشته. همیشه عنصری افراطی و فوقالعاده مذهبی و بیشوکم بنیادگرا آنجا وجود داشته که بهکرات احیا شده است. در دههی ۱۹۵۰ نوع دیگری از آن هم وجود داشت. به این خاطر است که ما «به خدا باور داریم» و «ملتی زیر سایهی خدا» و اینجور پرتوپلاها را داریم[۱]. اما در بیستوپنج سالِ گذشته برای نخستینبار به نیروی سیاسی عمدهیی تبدیل شده است. و به نظر من بهرهبرداری آگاهانهیی است مشابه آنچه تو توصیفش کردی که در این مورد میکوشد سیاستهای اجتماعی مترقی را تحلیل ببرد. نه سیاستهای خیلی رادیکال بلکه بیشتر سیاستهای ملایمِ دمکراتیکِ اجتماعی دورهی پیش دچار حملهی جدی شدهاند ــ حمله از طرف نولیبرالها و نومحافظهکارها. بنیادگرایی مسیحی که همواره وجود داشته برای اولین بار به نیرویی سیاسی تبدیل شد تا پایگاهی برای این کار باشد و نیز ــ تا آن اندازه که نظام سیاسی میتواند عمل کند که چندان زیاد هم نیست ــ تمرکز بسیاری از رأیدهندگان را از مواردیکه واقعاً بر منافعشان تأثیر میگذارد (مثل بهداشت، آموزش، مسایل اقتصادی، دستمزد) به جنگ صلیبی مذهبی مخالفِ آموزشِ تکامل، حقوق همجنسخواهانِ مرد و حقوقِ سقط جنین بکشاند. اینها مواردیاند که برای مثال، مدیران ارشد شرکتها به آنها چندان اهمیتی نمیدهند. به موارد دیگر اهمیت بیشتری میدهند. و اگر بشود توجه و تمرکز بحث و دغدغههای مردم و سیاستهای ریاست جمهوری و غیره را به مسایلی کشاند که برای ثروت کاملاً حاشیهییاند ــ مثلاً مسایل حقوقِ همجنسخواهانِ مرد ــ برای کسانیکه میخواهند اتحادیههای کارگری را نابود کنند و سیستم اجتماعی / سیاسی را به سود اَبَرثروتمندان بسازند، درحالیکه مردم بهسختی گذران میکنند، عالی است.
این تجهیز بنیادگرایانه در دورهیی منحصربهفرد در تاریخ اقتصادی امریکا رخ داده است ــ هرگز چنین چیزی نبوده ــ که برای حدود ۲۵ سال، دستمزدهای واقعی اکثریت مردم یا راکد مانده است یا اُفت کرده. متوسط درآمدِ واقعی بیشترِ خانوادهها یا ثابت است یا اُفت کرده. قبلاً هرگز چنین چیزی اتفاق نیفتاده. دورههایی مثلِ رکود بزرگ بودهاند اما هیچوقت بیستوپنج سال کسادی برای اکثریت آنهم در دورانی بدون آشوب جدی اقتصادی وجود نداشته است. ساعتِ کار زیاد شده مزایای اجتماعی کم و بدهکاری افزایش یافته. اینها بحرانهای واقعی اجتماعی و اقتصادیاند. و راه اداره کردن آنها تاحد زیادی، تجهیز آنچیزی است که همیشه وجود داشته و آنهم بخشهای بنیادگرایی مسیحی و تبدیل آنها به نیروی سیاسی فعال و همزمان، انتقال گفتمان و توجه و این چیزها به مواردی است که برای بنیادگراها اهمیت دارند اما برای مردمی که متعلق به جامعهاند و آن را به پیش میبرند چندان اهمیتی ندارند. میتوانید به نگرشهای مدیران ارشد شرکتها نگاهی بیندازید: بیان چیزیاند که به آن میگویند نگرش لیبرال. خیلی با استادانِ دانشکدهها تفاوتی ندارند. و مادامکه اینها سیاستهای اجتماعی و اقتصادی را به پیش میبرند، اگر بشود مردم را با «نظریهی تکامل» و حقوقِ همجنسخواهان مرد و غیره مشغول کرد، چی از این بهتر! پس مثلاً بعد از آخرین انتخابات، نشریات تجاری داشتند به گفتهی خودشان «سرخوشی» را در اتاقهای هیأت مدیره وصف میکردند؛ نه به این خاطر که با ازدواج همجنسخواهانِ مرد مخالف بودند. بعضی بودند، بعضی نبودند؛ بههرحال توی خودشان یا بچههاشان همجنسخواه پیدا میشود ــ نه، فهمیدند که این راه، راه بازی است برای کسبوکار. و اگر بتوانید از پسش بربیایید، دستآوردی است؛ یکی از راههایی است که میشود مردم را با آن کنترل کرد، در کنار القای هراس که معمولاً از آن استفاده میشود.
این یکجور زنگ خطر است اما تأکید من این است که از دولت کارتر به اینطرف تغییر نگرشی به وجود آمده. قبل از کارتر برای کسی مهم نبود که رییسجمهور مذهبی هست یا نه ــ برای کسی مهم نبود که لیندون جانسون هر یکشنبه به کلیسا میرود؟ اما کارتر که احتمالاً آدم صادقی بود، یکجوری به مدیران حزبی فهماند که اگر چهرهیی پرهیزگار به خود بگیرند و از تمایلات قلبی و گناهکار بودنشان صحبت کنند و اینکه مسیح را دیدهاند و فلان و بهمان، این راهِ دستیابی به آرای زیاد است. بهنظرم از کارتر به بعد، هر نامزد ریاست جمهوری، وانمود به تجربهی مذهبی میکند. حتا بیل کلینتون که احتمالاً همانقدر مذهبی است که من، اطمینان داد که هر هفته در کلیسای باپتیستها۴ دعاخوان دیده خواهد شد. این تا حدی با آنچه تو دربارهی رشد و استفاده از بنیادگرایی اسلامی گفتی مشابه است.
اشقر: تو اینجا به نکتهی خیلی مهمی اشاره کردی چون باید پرسید: چرا از زمان کارتر این امر از نظر سیاسی، مفید شده؟
چامکسی: دورهی کارتر همچنین آغاز سیاستهای نولیبرالی بود: همان دوره است.
اشقر: و این همان تقارنی است که پیشتر به آن اشاره کردم. بحران میانهی دههی ۱۹۷۰ ــ بحران اقتصاد جهانی، بحران اساسی که همزمان در سراسر جهان نوعی وضعیت آشوب، احساس از دست رفتن درآمدهای ثابت خانوادهها و گسترش چیزی را برای تمام مردم به همراه داشت که جامعهشناسان به آن میگویند «ناهنجاری» و این، زمینه را برای احیای مذهب یا بنیادگرایی مذهبی خیلی مستعد کرد چون مردم در چنین شرایطی گرایش دارند به نشانههای هویتیشان پناه ببرند. بهاینترتیب در سراسر جهان بعد از تحویل آخرین ربع سدهی بیستم، رشد عظیمی در تمامی انواع سیاستهای هویتی یا قبیلهیی، خواه قومی، خواه ملیگرا، مذهبی، قشری، بنیادگرا و خواه هر چیز دیگر میبینیم و این در جامعهی امریکا هم هست. نوع برخورد کارتر هم که گفتی از اینروست. دلیل اینکه این تلهی مذهبی قبلاً به این صورت بهکار نمیرفت این بود که آنموقع مؤثر نبود. عملاً درمواردی در تاریخ مدرن، حتا برای سیاستمداران، نشان دادنِ چهرهی خیلی مذهبی، کارگشا نبوده است.
شالوم: شاید باید معنیِ عبارات را روشنتر کرد. مسلمانانِ خیلی سنتی و مذهبی میگویند که «بنیادگرایی» یک نوع نگرش به مذهب است و به معنای تحمیل آن به دیگری نیست. برای مثال در ایالات متحد، آمیشها۵ را داریم که سنتگرایان مذهبی هستند اما دور نمیچرخند که مردم از مذاهب دیگر را منفجر کنند یا همچین کارهایی. بر اساس این نظر نمیتوان «بنیادگرایی» را از نظر سیاسی عبارتِ توهینآمیزی دانست؛ آنچه ما به آن بنیادگرایی میگوییم میشود بهش گفت بنیادگرایی افراطی یا همچین چیزی. این تمایز را قبول دارید؟
چامسکی: فکر میکنم مسلمانانِ معتقد این تمایز را به کار میبرند درست مثل یهودیهای مذهبی که برائت خود را از آن بنیادگراهای یهودی که قبل از اقدام به انفجار مسجد دستگیر شدند، اعلام کردند. این معنی دارد. اما فکر کنم جلبیر دارد دربارهی چیز دیگری صحبت میکند، پدیدهی عامِ رشدِ جاذبهی بنیادگرایی به همراه افول ملیگرایی سکولار و مشکلاتِ واقعی رویاروی مردم. مردم باید راههایی برای هویتیابی در بین خود داشته باشند تا از پسِ این مشکلات بربیایند. راهِ ملیگرایی سکولار، کمونیسم و غیره که تا حدی از بیرون مورد هدف قرار گرفت و بخشیش هم از درون تنزل کرد، خلاءیی بهجا گذاشت. و چیزی مشابه در ایالات متحد وجود داشت. در دههی ۱۹۷۰ شاهد واکنش شدید به برنامههای اجتماعی و اقتصادی به اجرا درآمدهی دورانِ فرانکلین روزولت۶ (یا برنامهی نیودیل۷) بودیم ــ که از طریق برنامهی جامعهی کبیر لیندون جانسون۸ که اکثر مردم از آن منتفع شدند پی گرفته شد. سرمایه از زمان فروپاشیدن نظم بینالمللی اقتصاد که به سیستم برتون وودز۹ شناخته شده، بهطور روزافزونی ناقاعدهمندتر شده است. برنامههای نولیبرالی وضع شدند که برای بیشتر مردم نهتنها رنج جمعی و نومیدی بلکه شرایط سخت اجتماعی و اقتصادی آفریدند؛ درواقع قبلاز آن هرگز چنین چیزی در تاریخ امریکا رخ نداده بود. بهنظرم شاید کارتر ناخواسته، تغلیظ احساسات مذهبی را که همیشه وجود داشته، ممکن و آن را به نیروی سیاسی عمده تبدیل کرد و به کانون گفتمان سیاسی کشاند، به محدودهیی که در آن میزیست و آن را جایگزین موارد اجتماعی و اقتصادی کرد. حالا اثر داشت. برای بیشتر مردم مهمترین عوامل، چیزهایی از قبیل افزایش بیسابقهی هزینههای مراقبتهای بهداشتی هستند. اما هیچ حزب سیاسی نمیخواهد به سمتش برود؛ جیرهخوار شرکتهای بیمه و مؤسسههای مالی و… اند. درعوض دربارهی نظریهی تکامل و طراحی هوش مصنوعی با هم دعوا دارند و بحث میکنند. در این بین ثروتمندان راه خود را میروند و کشور را پیش میبرند. ارتباط بین این برنامههای اجتماعی و اقتصادی بهشدت نولیبرال که برای بیشتر مردم به شرایط سخت زندگی انجامیده با احیای مذهبی و بهرهکشی از بنیادگرایی اسلامی به مثابه پدیدهیی سیاسی و کانون مناظرات سیاسی برای اولین بار ــ بهنظرم این ارتباط آنقدر نزدیک هست که نشود نادیدهاش گرفت.
اشقر: در پاسخ به سؤال تو استیو باید وارد بحث معناشناسانه دربارهی عبارات و معانیشان شد؛ چون ممکن است از عبارات متفاوتی استفاده شود. مثلاً میشود اسمِ تفسیر بسته یا تفسیر حرفبهحرف از مذهب را «ارتدوکس» گذاشت، مادامکه در سطح شخصی یا خانوادگی بهکار رود. اما «بنیادگرایی» عموماً نه فقط به تفسیر ادبی کتب مقدسِ مذهبی اشاره دارد بلکه به ارادهی تحمیلِ آن به جامعه و دولت و همه را مطیع خودکردن هم اشاره دارد. این چیزی است که بهطور معمول از «بنیادگرایی» افاده میشود. و در این معنی به دلیلی که آوردیم میشود دید که پدیدهیی جهانی است که فقط به اسلام مربوط نیست. بنیادگرایی یهودی، هندو، کاتولیک، پروتستان و غیره ــ تمام شاخههای بنیادگرایی مذهبی در همین بیستوپنج، سیساله سر برآوردهاند. پدیدهیی جالب توجه و همزمان است در سراسر جهان.
چامسکی: بهنظرم بنیادگرایی هندو مثال خوبی است چون باز از دههی ۱۹۲۰ وجود داشته اما در این دو دهه یا همین حدود است که تبدیل به پدیدهیی فوقالعاده خطرناک و قوی شده است.
اشقر: دقیقاً و با همان دلایل و همان اجزاء پایهی سازنده. شرایط اجتماعی و اقتصادی پدیدآمده از دگرگونی اساسی در اقتصاد جهان از بعداز دههی ۱۹۷۰ از یک طرف و ورشکستگی انواع ایدئولوژیهای مترقی بهخاطر شکست اجتماعی و سیاسی دولتهایی که تجسم این ایدئولوژیها، ملیگرایی، کمونیسم یا هر چیز دیگر بودند، از طرف دیگر: کل آن ترکیب به خلاءیی انجامید که با تنها ابزار ایدئولوژیکِ باقیمانده برای بیان خشم مردم که مذهب بود، پر شد. در ضمن بهخاطر ویژگی غیرتعقلی و بُعد ایمانی مذهب رد کردن این ایدئولوژی نسبت به ایدئولوژیهای تجسمیافته در مدلهای دولتی و تجربیات سیاسی که به آخر خط رسیدند، مشکلتر میشود. پس بله این پدیدهیی تاریخی در جهان است که البته منحصر به اسلام نیست.
چامسکی: بنیادگرایی یهودی کمی متفاوت است. تاحدی با اشغال کرانهی باختری و نوار غزه و تاحدی اینجا در امریکا با تحولات دههی ۱۹۶۰ همراه است. جالب است که گروههای افراطی یهودی در اواخر دههی ۱۹۶۰ گاه در تقلید آگاهانه از چیزهایی مثل ملیگرایی سیاه۱۰ سر بلند کردند و بعضی از آنها شدند مجمع دفاعی یهود که الگوشان ملیگرایی سیاه بود. در ضمن به تعداد کسانیکه میخواستند بر اساس تصویر ذهنییی که از قرن هفدهم وجود داشت زندگی کنند دمبهدم افزوده میشد. در اواخر دههی ۱۹۶۰ جوانهایی بودند که به معابد اشرام۱۱ هندوها میرفتند و دیگرانی که به ربی لوباویچی۱۲ میپیوستند[۲] ــ و این منفجر شد. و به توجیه اشغال سرزمینهای فلسطینی از سوی اسراییل انجامید.
اشقر: و برای اهداف توسعهطلبی مثلِ مورد گوش امونیم۱۳، جنبش شهرکسازی مذهبی در سرزمینهای اشغالی به کار گرفته شد. سیمها فلاپان، رهبر سابق حزب ماپام۱۴ اسراییل، در کتابش، زایش اسراییل: اسطورهها و واقعیتها[۳] این نکته را گفته که عقال آلون۱۵ از حزب کارگر بود که آنها را به تأسیس اولین شهرک در هبرون۱۶ تشویق کرد.
پادشاهی سعودی
اشقر: در مورد بنیادگرایی اسلامی با هر معیاری روشن است که از هر نظر بنیادگراترین دولت اسلامی روی زمین پادشاهی سعودی است. کوتهاندیشترین، واپسگراترین و سرکوبکنندهترین دولت در زمینهی حقوق زنان است. رفتارش با زنان بسیار رقتانگیز است. پادشاهی سعودی را که با ایران مقایسه کنید، ایران شبیه به چراغ سبز رهایی زنان به نظر میرسد. شوخی نمیکنم، البته بهطور نسبی. با هر معیار رهایی زنان، دمکراسی یا هر ارزش اجتماعی مدرن، ایران خیلی از عربستان سعودی جلوتر است. و هنوز کشوری که ایالات متحد آن را به داشتن تعصب مذهبی متهم میکند، ایران است چون پادشاه سعودی «دوست است» آن هم چه دوستی، دوست گرمابه و گلستان.
شالوم: خاستگاه بنیادگرایی سعودی چیست؟
اشقر: بنیادگرایی سعودی برآمده از ائتلاف یک واعظ مسلمان قرن هژدهمی، محمد بن عبدالوهاب (واعظ بسیار بنیادگرا که نامش روی بنیادگرایی اسلامی از نوع سعودی مانده: «وهابیگری») و محمد بن سعود، رییس قیبلهیی است که سلسلهی پادشاهی سعودی را بنا کرد. این قبیله، بزرگترین بخش از شبهجزیرهی عربستان را که در اوایل دههی ۱۹۳۰ به پادشاهی عربستان تبدیل شد فتح کرد و از آن به بعد پادشاهی عربستان بر پایهی سازش بین سلسلهی حاکم و تأسیس مذهب «وهابی» شکل گرفته است ــ میتوان آنچه را نوآم دربارهی کسانی مثل کلینتون گفت، اینجا هم تکرار کرد، بدبینی ما به صداقت در باور مذهبی که به آن وانمود میکنند. پادشاهی سعودی همواره بر این دو ستون استوار است. و ایالات متحد همچون قاعدهیی بینظیر برای ثبات این تکهی خیلیخیلی مهم و مِلک واقعی خود خیلی آگاهانه از این ترکیب حمایت و آن را تقویت میکند.
این حرفها دربارهی درجهی نظارت و کنترل ایالات متحد بر عربستان سعودی اغراق نیست. حتا حالا هم دربارهی برنامهی آموزشی پادشاهی در کنگرهی امریکا بحث میشود! تازگی برای نوآم لینکی فرستادم از قطعنامهی تصویبشده در مجلس نمایندگان دربارهی همین مطلب[۴]. نمونههای چندانی در تاریخ ایالات متحد از دخالت کنگره به چنین روشی در برنامهی آموزشی کشوری دیگر وجود ندارد. عملاً کاریکاتور است: واشنگتن درواقع میخواهد که خانوادهی سعودی برای حفظ آبرو، فقط تغییرات سطحی را تقویت کند چون به خاطر تناقض بین پیوندهای عمیق با سعودیها و تظاهر به اینکه به دنبال دمکراتیک کردنِ خاورمیانه است ــ تظاهری که بعد از افول داستانِ «سلاحهای کشتار جمعی»، اصلیترین بهانهی ایدئولوژیک جنگافروزیش در منطقه است ــ در معرض حمله قرار گرفته است.
پادشاهی سعودی چنان جامعهی عقبماندهیی است که در ساختار قبیلهیی متحجرشده و تابع کنترل بنیادگرایانهی مذهبی خیلی تاریکاندیشی است. این چیزی است که ایالات متحد واقعاً دوست ندارد تغییر کند چون تغییرش ناپایداری و پیشبینیناپذیری غیرقابل تحملی را در آیندهی آن کشور به همراه خواهد داشت.
چامسکی: فکر میکنی نیروهای مترقی واردآورندهی فشار برای تغییرات اساسی درون پادشاهی سعودی وجود داشته باشد؟
اشقر: به دلایلی که تابهحال اشاره شد، نیروهای مهم نه. وقتی تمام انواع بیانهای ایدئولوژیک را سرکوب میکنید و فقط یکی باقی میماند، چون طبیعت از خلاء بیزار است، آن یک ایدئولوژی بهعنوان تنها مجرا به کار میرود. طنز قضیه اینجاست که پدیدهیی که به بنیادگرایی اسلامی انجامیده، تبدیل به مجرای اصلی مردم در دهههای گذشته در خاورمیانه شده و حتا برضد پادشاهی سعودی هم به کار رفته، جاییکه انزجار از سلطنت شکل بنیادگرایی اسلامی به خود گرفته است. بنیادگرایانِ ضدِ خانهی سعودی مثل بن لادن، سلسلهی حاکم را به خاطر ریاکار بودن و اتحاد با دولتِ فاسد اخلاقی و دشمن اسلام یعنی ایالات متحد محکوم میکنند. دو شورش عمده علیه سلطنت سعودی در تاریخ اخیر، شورش ۱۹۷۹ در مکه بوده که به بنیادگرایی انجامید و بعد هم القاعده.
چامسکی: بورژوازی سعودی چی؟
اشقر: بورژواری سعودی بهشدت زیر نظارت دولت است و به خاطر کارش که بازرگانی است با پادشاهی درآمیخته. هزاران شاهزاده از زن و مرد از خانوادهی حاکم و لایهی تجاری بزرگِ همکار با آنها وجود دارند با سودهای سرشار که از بهرهکشی از درآمد نفت سود میبرند و مشخصاً هیچ منفعتی از حذف سلطنت عایدشان نمیشود ــ البته اگر اصلاً چنین چیزی ممکن باشد. خانوادهی اسامه بن لادن مثال خوبی است. آنها سرمایهگذاران بسیار ثروتمندیاند که در تمام پروژههای ساختمانی فعالاند و از مزیت ولخرجی افسارگسیخته که پادشاهی سعودی پساز اولین رشد عمده در قیمت نفت در دههی ۱۹۷۰ مزهاش را چشید، برخوردار. خُب یکی از اعضای این خانواده اساساً و حقیقتاً متأثر از تفسیر متعصبانه از اسلام است که در پادشاهی رایج است، کسی که سالها در افغانستان با شوروی جنگیده بوده است و این تجربه چنان خوشآیند اوست که علیه امریکا هم به کارَش میبرد. اما صفوف القاعده در پادشاهی سعودی، بن لادنها نیستند به این معنی که پسران خانوادههای متمول باشند، بیشترشان مردمی از بخشهای بهنسبت ستمدیدهی جامعهی سعودیاند. و اینجا هم همان پدیدهیی را داریم که هرجای دیگری نقش بازی میکند: انزجار تودهیی با خاستگاه اجتماعی از سلطنت و از حامی سلطنت ــ ایالات متحد ــ وجود دارد که شکل بنیادگرایی اسلامی بهعنوان تنها مجرای ایدئولوژیکِ گشوده به روی مردم را بهخود میگیرد ــ اگر بخواهیم از عبارات فرهنگی استفاده کنیم باید بگوییم، نظام آموزشیشان آنقدر بهشدت مذهبی است که بهجز برای متمولان که هزینهی نوع دیگری از تحصیل را با فرستادن بچههایشان به خارج میپردازند، یا برای برگزیدهشدگانِ بورسِ ادامهی تحصیلات در خارج (حدود هزار نفر)، بقیهی مردم، درون آن نظام زندانی این چارچوب ایدئولوژیکاند.
چامسکی: آنهاییکه از خارج برمیگردند چی؟ با باورها و خواستههای سکولار و مدرنتر بازنمیگردند؟
اشقر: خواستهها که بهندرت، بیشترشان با امید به «سعودی»شدن، بهره جستن از جامعهیی با مزیتهای زیاد که همتایان غربیشان هم ندارند ــ مثلاً داشتن چندین نوکر ــ برمیگردند. این جامعه بهشدت سلسلهمراتبی است و از آنجا که کسانیکه بیرون درس میخوانند، اکثریت قریب به اتفاقشان مرد هستند، بیشترشان نمیخواهند ساختار غالب تکان بخورد. این جامعه واقعاً ریاکار است چون به بخشهایی از جامعه اجازه میدهد تا از نوعی رضایت ممنوع لذت ببرد ــ تا زمانیکه پنهان است و جلوه نمیکند. بهعلاوه متمولان هرگاه بخواهند میتوانند تعطیلاتشان را در کشورهای آزادتر بگذرانند، شاهزادههای سعودی و ثروتمندان، بسته به سطح ثروتشان آپارتمانها، ویلاها و قصرهایی در جاهای مختلف دارند که میتوانند به آنجاها بروند و از نوع متفاوتی از زندگی بهرهمند شوند، درحالیکه پادشاهی سعودی پایگاه تجاریشان است. اینها منفعت زیادی در حفظ ساختار دارند.
چامسکی: چیزی مثل جنبش کارگری وجود ندارد؟
اشقر: اُه، در پادشاهی عربستان غیرقابل تصور است. سرکوبکنندهترین دولت است. «خودکامگی۱۷» آنجا معنی پیدا میکند. هر کوششی برای سازماندهی چیزیکه با قدرت چالش کند، به وحشیترین روش ممکن سرکوب میشود. مردم در پادشاهی سعودی برای چیزهایی که بهنظر ما پیش پا افتادهاند، زندگی و هستیشان در خطر قرار میگیرد. کشوری است که پلیس ویژهاش، آدمهایی را که وقت نماز در خیابان باشند، شلاق میزند. جامعهیی است تحت کنترل تام. تصور بدتر از آن مشکل است. و این کشور متحد اصلی ایالات متحد و تنها دولت مسلمانی است که تمام دولتهای غربی بهخاطر ثروت نفتیش، دوستش هستند. ایالات متحد میداند که این ساختارِ بهشدت سرکوبگر، متضمن ثبات پادشاهی عربستان است و تنها تضمینکنندهی نیاز آن کشور به حمایت ایالات متحد. ایالات متحد حامی اعظم است، ارباب. پادشاهی سعودی بهنوبهی خود «پادشاهی تحتالحمایه۱۸» است مثلِ چیزیکه در قرون وسطا وجود داشته و از بدو کارش چنین بوده به این معنی که کمابیش از آغاز روابطی با ایالات متحد داشته تا جلوی بریتانیا و بعد روسیهی شوروی یا هر تهدیدِ پیشِ رو دربیاید.
و بهنظر من افکار عمومی غرب، بهویژه افکار عمومی ایالات متحد، متمایل به نادیدهگرفتن این واقعیت است. مردم نمیدانند که استوارترین متحد ایالات متحد در خاورمیانه چه کشوری است و این چه معنی دارد. وقتی توجه انتقادی به سعودی میشود، بیشتر به دلیل برنامهیی مشکوک است مثل انتقاد برخی از نومحافظهکارها و دیگرحامیان اسراییل در زمینهی بخشی از رقابت سعودی ـ اسراییل در ایالات متحد.
چامسکی: این نومحافظهکارها خیلی مهم نیستد ــ میدانی مردم بهشان بد و بیراه میگویند اما از سیاستهایی که ارایه میدهند فقط آن سیاستهایی که سیاستِ عام را تنظیم میکنند، پذیرفته میشوند: آنهایی که با سیاست عام مخالفاند بهراحتی کنار گذاشته میشوند (اشقر: موافقام). مثل طرحهای ریچارد پرل۱۹، داگلاس فِیث۲۰ و بقیه برای تحمیل پادشاهی هاشمی به عراق[۵] و غیره ــ انداختندشان توی سطل آشغال.
اشقر: این گفتمانِ خصمانهی نومحافظهکارِ با پادشاهی سعودی از نوعی است که این یا آن دولت هرگز واردش نخواهد شد. خیلی روشن است: در این مورد کاملاً با نوآم موافقام و هرگز این دیدگاه را که نومحافظهکاران بر کشور حاکم بودند، نپذیرفتم.
دمکراسی در خاورمیانه
شالوم: وضعیت دمکراسی را در خاورمیانه چهگونه ارزیابی میکنید؟
چامکسی: در سدهی گذشته پیشرفتهای خیلی مهمی وجود داشته است. در تمام منطقه جنبشهای دمکراسیخواهی بوده است.
ایران دمکراسی درخشانی نداشته اما سیستم پارلمانی داشته که به گذشته برمیگردد تا سال ۱۹۵۳ که ایالات متحد و بریتانیا آن را برانداختند.
عراق حتا زیر حکمرانی مؤثر بریتانیا، پایههای دمکراسی پارلمانی را محکم کرد. بریتانیا کوشید جلویش را بگیرد؛ ایالات متحد دوستش نداشت اما رشد کرد و شامل مواردی بود مثل توسعهی جنبش کارگری خیلی قدرتمند که در علوم سیاسی امریکایی آن را بخشی از دمکراسی نمیدانند اما اگر قضیه جدی باشد، جزیی از آن هست. این راهی است برای آنکه بخش زیادی از مردم بهطرز مؤثری در جریان تصمیمگیری سیاسی نقش داشته باشند. عراق جنبش کارگری خیلی قوی داشت که بخش زیادی از آن را کودتای بعثی در سال ۱۹۶۳ در هم کوبید. کودتای ۱۹۶۳ که قطعاً امریکا حمایتش میکرد و احتمالاً به تحریک امریکا بوده ــ دلایلی برای آن وجود دارد اما بههرحال قطعاً از آن حمایت کرده[۶] ــ مثل مورد اندونزی با قتلعام چهرههای مخالفی همراه بود که سیا میخواست بکُشدشان، کمونیستهای معروف در معنای کاربردی گستردهی عبارت، و بهطرز مؤثری حزب کمونیست عراق را که نیرویی برای دمکراسی، گشایندهی راهِ سازمان دادن جنبش کارگری و چنین چیزهایی بود، در آن زمان تضعیف کرد. حزب بعث و صدامحسین بهشدت جنبش کارگری را سرکوب کردند که الان هم ایالات متحد همین کار را میکند. درواقع هنوز قوانین ضد کارگری صدام را به کار میبرند. اتحادیهها دوباره بازسازی میشوند، خیلی شجاعاند اما تعداد زیادی از آنها کشته شدهاند.
این در بخشهای دیگر جهان عرب مصداق دارد؛ تلاشهای مستمری که نیروهای خارجی و مشکلات داخلی آنها را ناتمام گذاردهاند اما هنوز ادامه دارند.
در مصر نیروهای پُردوام دمکراتیک احیاء میشوند. جنبش کفایه که بهدنبال خلاصی از شر دیکتاتوری حسنی مبارک است. آنها خود خاستگاه جنبش خودشان را اعتراض علیه سرکوب انتفاضهی دوم از سوی اسراییل توصیف میکنند. آغاز به کارش اینطور بوده است. در غرب خیلی معنی نمیدهد اما آن سرکوب اکتبر ۲۰۰۰ بسیار وحشیانه بود. جنبش همراه با گروههای دیگرِ وحدت فلسطینی رشد یافت و با مخالفت با جنگ عراق و غیره همراه شد. جنبشی است برای دمکراسی که به وحشیانهترین روش، دیکتاتوری مبارک آن را سرکوب میکند؛ اما وجود دارد.
و خیلی دیگر از این پیشرفتها هست و همهی کسانیکه به منطقه سفر میکنند، آن را میبینند. مثلاً بیروتِ لبنان شهری زنده و شاد است. غرابت این شهر با این مثال روشن میشود: کابینهی بوش چندی پیش متخصصی در روابط عمومی، معاون وزیر امور خارجه در دیپلماسی عمومی، خانم کارن پ. هیوز۲۱، را به آنجا فرستاد تا در خاورمیانه سفر کند. او رفته بود به مردم عقبماندهی خاورمیانه توضیح بدهد که واقعاً نمیتوانند ما را درک کنند و ما واقعاً عاشق آنهاییم. بعضیها اسم آن سفر را گذاشتند: «تورِ من مامانام»: این خانم هرجا که میرفت، صحبتش را اینطور شروع میکرد: «من، مادرم، عاشق بچههام»؛ بعد به شنوندگانش میگفت که چهطور درک نمیکنند که ما چهقدر دوستشان داریم و اینجور حرفها. تعجبی نداشت که همهجا یکجور احساس نادیده گرفته شدن به او دست میداد. خبرنگار اصلی سرویس سیاسی نیویورکتایمز، استیون ر. وایزمن، همراه او بود و سلسلهگزارشهایی از این سفر تهیه کرد[۷]. نمیدانم شوخی است یا نه: امیدوارم که باشد؛ مطمئن نیستم. اما میگفت که سخنرانیهای این خانم مؤثر نمیافتاد چون «بهجای اینکه بحثهای اساسی بکند پیامهای کوتاه از نوع پیامهای انتخاباتی ارایه میداد». وایزمن توضیح داد که بارها و بارها «این پیامها که در کارزارهای انتخاباتی امریکا تکرار میشوند، تأثیر دارند چون هر بیانیهی نامزد ریاست جمهوری خبرساز است و اگر کاری از پیش نبرد، میتوان به آگهیهای اشباعکنندهی تبلیغاتی پول سرریز کرد». اما بعد میافزاید: «در عوض در محیط زنده و کوبشی این منطقه» این رفتار جواب نمیدهد. پس برای ترویج دمکراسی راهی طولانی در پیش است تا به آنها بیاموزیم چهطور دمکرات واقعی باشند.
کمی پس از آن، رویدادِ روشنکنندهی دیگری پیش آمد که در امریکا گزارش نشد اما در نشریات لبنانی انگلیسیزبان چرا[۸]. در بیروت دربارهی آوردن دمکراسی به لبنان مناظرهیی بین مأمور روابط عمومی سفارت امریکا، جولیت وور۲۲ و کارشناسی از مؤسسهی امریکن فولبرایت، جوشوآ لندیس۲۳، ترتیب داده شد. میگویند مأمور روابط عمومی حرفش را با «چهار “ت”: تهاتر، تعهد، تحصیلات و تقویت» شروع کرد ــ مثل نمایش اطلاعات با نرمافزار پاورپوینت برای مدیران اجرایی شرکتهاست[۹]. این دمکراسی نیست. اگر در خاورمیانه جایی باشد که جوّی سرزنده و پرتپش داشته باشد، آنجا احتمالاً بیروت است. جوامعی زنده که به این حرفهای بیمعنی میخندند.
اشقر: نوآم پتانسیل دمکراسی را شرح داد، البته این پتانسیل هست و خیلی هم قدرتمند است، قدرتمندتر از آنچه میگویند. به رویدادی مانند انقلاب ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] ایران فکر کنید: آرزوی بزرگ تودههای به خیابان ریخته، گرچه زیر رهبری آیتالله خمینی، دمکراسی بود. به همین خاطر خمینی احساس نیاز کرد باید دمکراسی را بهعنوان خواستی کلیدی در برنامهاش بگنجاند و درخواست تشکیل مجلس مؤسسان کند، یکی از خواستههای دمکراتیک سنتی علیه قانونِ خودکامه. او به نام دمکراسی با دیکتاتور ایران، محمدرضا پهلوی، روبهرو شد. البته پساز دستیابی به قدرت کاملاً آرزوی دمکراسیخواهی را منحرف کرد و به جای مجلس مؤسسان، «مجلس خبرگان» اسلامی را تشکیل داد و دولتی دینسالار را به مردم تحمیل کرد. اما این واقعیت باقی ماند که آرزویی قدرتمند برای دستیابی به دمکراسی در انقلاب ایران وجود داشت. و بهرغم اینها به یک معنی هنوز هم کمابیش درجهیی واقعی از زندگی دمکراتیک در ایران وجود دارد و آن هم انتخاباتی است که با شگفتی همراه است ــ مثل انتخابات اخیر در ژوئن ۲۰۰۵ که به پیروزی محمود احمدینژاد انجامید. بدیهی است که مبارزهی انتخاباتی، محدود به بخشهایی در درون رژیم است و دمکراسی کامل یا واقعی یا آزاد نیست. اما مقدار مشخصی از مشارکت مردم در سیاست رسمی وجود دارد و این در دولتی رخ میدهد که دولت بوش آن را مظهر شر دانسته است.
از سوی دیگر همانطور که قبلاً تأکید کردم مذهبیترین و گرامیترین متحد مسلمان ایالات متحد، عربستان سعودی است که افراطیترین برابرنهاد دمکراسی است که بدتر از آن به تصور نمیگنجد. این واقعیت که پادشاهی عربستان رکن اصلی هژمونی منطقهیی امریکاست تأثیری قوی بر کل منطقه داشته است و از دلایل این امر است که چرا وقتی ملیگرایی سکولار عرب و جریانهای مترقی افول کردند، بهنوعی تغییر دمکراتیک مثل اروپای شرقی نینجامید. تنها استثناءِ «موج سومِ» تغییرات دمکراتیک به تعبیر هانتینگتون[۱۰] ــ یعنی فرایند دمکراتیک کردن جهان که در دههی ۱۹۸۰ آغاز شد ــ خاورمیانه بوده است. من آن را «استثنای استبداد عرب» نامیدهام[۱۱]. تغییرات در سراسر جهان وجود داشته ــ امریکای لاتین، اروپای شرقی، افریقای پایینِ صحرا، آسیای شرقی ــ اما خاورمیانه با هیچکدام قابل مقایسه نیست. برای این استثناء دو دلیل وجود دارد: نفت البته و این واقعیت که اگر دمکراسی آنجا به کار بیفتد، «بچههای بد» پیروز میداناند. این چیزی است که هانتینگتون آن را «پارادوکس دمکراسی» مینامد[۱۲]: در بعضی کشورها دمکراسی به پیروزی نیروهای مخالف با غرب میانجامد. از نظر او این پارادوکس است چون به باور او اگر دمکرات واقعی باشی، دستنشاندهی قدرتهای غربی خواهی بود.
پس وضعیت حاکم در خاورمیانه، سلطهی استبداد است به استثنای لبنان بین کشورهای عرب و ترکیه درون محدویتهای مشخص و بهخاطر فشار اروپا. (در ترکیه، دمکراسی کنترلشده وجود دارد، آنطور که یک قاضی ترک کمی پیشتر گفت ترکیه دولتی است با یک قانون اساسی و نه دولتِ مبتنی بر قانون اساسی ــ قاعدهیی خیلی دقیق). جدا از این دو کشور، و البته مورد خیلی خاص اسراییل، بیشوکم تمام دولتها، خودکامه یا مستبدند با سلطنت مطلقه که در بعضی از آنها درجاتی از نمایندگی پارلمانی وجود دارد بدون هیچگونه استقلالی برای مردم یا دیکتاتوریهایی با ریشهی نظامی ـ پلیسیاند مثل رییسجمهور تونس که دولتهای غربی او را پسر خوبی میدانند بهخاطر اشتیاقش به سرکوب بنیادگراهای اسلامی برای جلوگیری از شیوع آن در کشور همسایه، الجزایر. پس دمکراسی در خاورمیانه همچنان با درخواست خیلی زیادی در دستور روز است؛ درخواستی که باید اجرا شود و هنوز تا اینکه تبدیل به واقعیتِ بهوقوعپیوسته شود راه درازی در پیش دارد.
دولت بوش بعد از یازده سپتامبر این وضعیت را فهمید. تعهد به پشتیبانی از حقوق بشر و «کرامت بشری» بهقول خودشان در سخنرانی سالیانهی وحدت در ژانویهی ۲۰۰۲ بوش و در استراتژی امنیت ملی سپتامبر ۲۰۰۲ غالب بود. بعداً بوش در سخنرانی معروفش در موقوفهی ملی دمکراسی در نوامبر ۲۰۰۳ گفت که ایالات متحد تا به امروز ثبات را به دمکراسی ترجیح میداده و به نام ثبات از رژیمهای مستبد حمایت میکرده و آنها را مجاز میدانسته است. اما حالا، گفت که، دولت او به این نتیجه رسیده که این باید تغییر کند چون باید بدانیم ــ و تأثیر ایدئولوژی نومحافظهکاری در اینجا کاملاً آشکار است ــ که منافع ما با شکوفایی دمکراسی در سراسر منطقه بهتر به دست میآید[۱۳]. اما مثل همیشه، بیشتر در سطح گفتمان باقی ماند.
چامسکی: هستند کسانیکه دربارهی سیاست عملی ایالات متحد صادقاند. مثلاً برجستهترین کارشناس ــ هوادار آنچه ترویج دمکراسی نامیده میشود، رییس پروژهی دمکراسی و حکمرانی قانون در موقوفهی کارنگی برای صلح بینالملل۲۴ در واشنگتن دی سی، تامس کاروترز که خود را نوریگانی مینامد، خیلی صادقانه دربارهی تمام اینها مطلب نوشته است[۱۴]. او در دههی ۱۹۸۰ در دورهی ریگان عضو وزرات امورخارجه بود در بخش برنامههای «تقویت دمکراسی». او شرح داده که خیلی صادقانه واقعاً میخواستیم این برنامهها را پیاده کنیم، اما گفته که مشکلی وجود داشت: ممکن بود آدمهای نادرست پیروز شوند. پس به گفتهی او در السالوادور که مثالِ هدفشان بود ایالات متحد دو هدف داشت: یکی از نظر فنی به سمت انتخابات معتبر رفتن و دیگری اطمینان حاصل کردن از پیروزی نامزدهای خودش. درست با همین کلمات میگوید. و اگر به آنچه روی داده نگاهی بیندازیم، میفهمیم که همینطور هم شد. یعنی قتلعام ۷۰۰۰۰ نفر و متلاشی کردن مغزهای روشنفکرانِ اصلی؛ اما این کار باید میشد. کاروترز آن را عملی صادقانه میداند. درواقع میگوید اگر نگاهی به آن بیندازید، به تعبیر او آن خط قوی استمراری را که هر دولت ایالت متحد تا جرج بوش دنبالش کرده درخواهید یافت. تمام دولتها شیزوفرنیکاند و مبتلا به نوعی بیماری وخیم. فقط وقتی از دمکراسی حمایت میکنند که با اهداف اقتصادی و استراتژیک ایالات متحد بخواند[۱۵].
اشقر: به وقایع که نگاه میکنیم، درمییابیم آنچه را که کاروترز «شخصیت دوگانهی رییسجمهوری» مینامد تا نظرش را شرح دهد، بیمارییی است که جرج بوش هم به آن مبتلاست[۱۶]. بوش درست از همین سندروم رنج میبرد. از طرفی یک نوع گفتمان جانبداری از دمکراسی وجود دارد و کابینهی فعلی این را در مورد خاورمیانه، بیشتر از کابینههای پیش در دستور کارش گذاشته ــ گرچه البته در مورد اروپای شرقی، سنتی خیلی قدیمی است.
اما از طرف دیگر به اسناد که نگاهی میاندازیم، برعکس کلام، درمییابیم که یکی از کشورهایی که ایالات متحد در خاورمیانه بیشترین نفوذ را بر آن دارد، پادشاهی عربستان است. و تنها فشاری که کارن هیوز احساس کرد ضروری است به این کشور بیاورد، حق رانندگی برای زنان بود ــ در کشوری که زنان حق رأی ندارند، حالا حقوق پایهی مدنی، حقوق خانوادگی و غیره بماند. در عربستان زنان از بیشتر حقوق محروماند، حقوقی که در هر کشور دیگری خیلی بدیهی در نظر گرفته میشوند.
وقتی کابینهی بوش پس از یازده سپتامبر کارزار نظامیش را شروع کرد، در اتحاد با دیکتاتوری نظامی پاکستان که دولتِ دمکراتیکِ انتخابشده را برانداخته بود، به افغانستان حمله کرد. کودتای اکتبر ۱۹۹۹ در پاکستان به رهبری ژنرال پرویز مشرف، این دمکرات بزرگ به قول تبلیغات رسمی ایالات متحد بود که با آن ژستهایی که در عکسهایش با بوش میگیرد، مرتب به کاخ سفید دعوت میشود. وقتی طالبان در ۱۹۹۶ با حمایت ارتش پاکستان به قدرت رسید، ایالات متحد از آنها حمایت کرد. در سال ۲۰۰۱ ایالات متحد و پاکستان در ائتلافی با دیگر دشمنانِ دمکراسی، ائتلافِ شمالِ فرماندهانِ نظامی مجاهدین، طالبان را برانداختند. این مسأله با جلب همکاری رژیمهای بسیار مستبد ــ ازبکستان، قرقیزستان و بقیه ــ فرصت بسط حضور نظامی امریکا را در آسیای میانه به دست داد. کابینهی بوش لاف زیادی دربارهی انقلاب گلسرخ گرجستان در قفقاز زد. اما در آذربایجانِ همسایه از یکی از مستبدترین و بدترین خودکامگانِ روی زمین به خاطر منافع نفتیش حمایت کرد. دیکتاتور فعلی آذربایجان، الهام علییف، که پدرش پیشاز او سی سال بر آن سرزمین حکومت کرد، یکوقتی از طرف فرماندار وقت ایالت تگزاس، جرج بوش، برای تقدیر از حمایتش از شرکتهای نفتی امریکایی، شهروند افتخاری تگزاس لقب گرفته بود[۱۷]. پس توصیههای دمکراتیک بوش هیچوپوچاند. با داشتنِ دانش مقدماتی از وقایع، نمیشود کمترین اعتباری برای گفتمان دمکراتیک کابینهی بوش قایل بود. بعداً دربارهی عراق بحث خواهیم کرد اما یک چیز روشن است: تنها وقتیکه چند ماه بعد از اشغال عراق در سال ۲۰۰۳ بهانهی سلاحهای کشتار جمعی رنگ باخت، کابینه به سمتِ بهانههای دمکراتیک تغییر جهت داد. سپس با شتاب به سمت اصلاح طرحهایشان در جهت آنچه «خاورمیانهی بزرگ» نامیدند، حرکت کردند. تمام نشریات عرب و شاهدان جدی بر این واقعیت اصرار داشتند که این پروژهیی کاملاً لفاظانه بود، بیش از هرچیز یک عملیات روابط عمومی[۱۸]. فقط به معنی ایجاد این توهم که ایالات متحد دغدغهمندِ گسترش دمکراسی در این بخش از جهان است که «جنگ با ترور» در آنجا رخ میدهد.
بههرحال، واشنگتن باید برخی فشارها را بر دستنشاندگان سنتیش بیاورد تا اصلاحات ظاهری حداقلی را برای متقاعد کردن افکار عمومی امریکا انجام دهند تا دولت امریکا بتواند نشان دهد که حرفش جدی بوده است. سعودیها تحت این فشار، برای اولین بار در سی سال گذشته انتخابات شهرداریها را برگزار کردند. در سی سال گذشته و نه در تاریخ پادشاهی این کشور، برای اولین بار بود. اما این انتخابات چهطور بود؟ به رأیدهندگان مرد محدود شد و رأیها هم به نامزدهایی که مرد بودند و باید مورد تأیید مقامات قرار میگرفتند و از اینرو اکثریت مطلقشان بنیادگرا بودند و بعضیها هم بنیادگراهای سفتوسخت. بهعلاوه نصف کرسیهای شوراهای شهرداری سلطنتی از طریق این انتخابات در معرض خطر قرار میگرفت، نیم دیگر را سلطنت تأیید کرده بود. و کابینهی بوش آن را بهعنوانِ گام محکمی به سوی دمکراسی ستود. خیلی مضحک است.
در مصر هم واشنگتن کمی بر مبارک فشار آورد ــ که از ۱۹۸۱ تابهحال یکربع قرن است که بر مصر حاکم است! ــ تا سطحی از رقابت آشکار را در سیستم سیاسی که در انحصار حزب او بود وارد کند. مبارک راهی را میرفت که تهدیدی بر کنترلش بر دولت نباشد. درحالیکه قبلاً رییسجمهور مصر طبق مراسم خاصی پس از «انتخاب» شدن توسط اکثریت پارلمان که کاملاً تحت کنترل او بودند، از طریق همهپرسی تأیید میشد، قرار شد از آن به بعد انتخاباتی کثرتگرا برگزار شود اما نامزدهای دیگر باید توسط اکثریت پارلمانِ تحت نظر مبارک تأیید بشوند! بهاینترتیب او فقط برای رضایت واشنگتن به چند تا از آنها ــ حتا کسانیکه دوستشان نداشت ــ اجازه داد تا به کارزار انتخاباتی وارد شوند که زیر کنترلش نبود و این درحالی است که هر اقدامی برای تقلب در انتخابات که در سپتامبر ۲۰۰۵ برگزار شد، از او سرزد. بعد در نوامبر ــ دسامبر انتخابات پارلمان برگزار شد: بهصورت انتخابات محلی در چند دوره که برای دیکتاتورها روش خیلی بیدردسری است. وقتی مجبوری و به تو فشار میآورند که انتخابات برگزار کنی، این احتیاط را میکنی که آن را بهصورت دورهیی برگزار کنی تا اگر بین دور اول و دوم و یا دوم و سوم حس کردی که کارها مطابق میل پیش نمیرود، بشود جلویش را گرفت مثل کاری که ارتش الجزایر در ژانویهی ۱۹۹۲ کرد ــ یا حتا تقلب کنی! بههرحال مبارک که احمق نیست، مشاهده کرد که اخوانالمسلمین ــ گروهی بنیادگرا ــ آشکارا بهعنوان قدرت عمدهیی ظهور کرده و از این گشایشِ بهدقت کنترلشده عبور کرده و بهاینترتیب امریکا را متقاعد کرد که دست از سر او بردارد. پیغام او به دولت بوش این بود: اگر برای دمکراسی فشار بیاورید، اینها به قدرت میرسند. پس دست از سرم بردارید! و فکر کنم در واشنگتن پیغام را روشن و واضح گرفتند: از فشار وارد آوردن بر مبارک دست برداشتند و کاملاً نگراناند که مبادا مصر را از دست بدهند.
بنیادگرایی و دمکراسی
شالوم: اگر قدرتی که نوعی جنبش بنیادگراست مثلِ مورد الجزایر یا جنبشی فاشیستی است یا چیزی شبیه آن که احتمالاً دمکراسی را تضعیف میکند، احتمالِ انتخاب شدنش زیاد باشد، چه اتفاقی میافتد؟
چامسکی: مثل دولت ایالات متحد؟ ایالات متحد یکی از بنیادگراترین کشورها در جهان است و مدتهاست که چنین است و یکی از چند بلوکِ مؤثر رأیدهنده، بنیادگراهای افراطیاند که جدای از بدبینی یا باورشان تأثیری زیاد بر کابینه دارند. همهجا میشود مشاهدهشان کرد. کشور دیگری را میشناسید که در آن مقاومتی بر سر این مطلب دربگیرد که آیا میشود گفت انسان در ۶۰۰۰ سال پیش خلق نشده؟ من که چنین کشوری نمیشناسم.
اشقر: پادشاهی سعودی یکی از آنهاست. آنجا خلقت انسان نظریهی رسمی است.
شالوم: قبول، نوآم. اما من منتظر برگزاری انتخابات در سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۱۲ در ایالات متحد هستم.
چامسکی: بله، ایالات متحد سنت دویستساله دارد پس میتوان با اطمینان از ادامهی انتخابات گفت. الجزایر ندارد، تازه از استعمار فرانسه سر بلند کرده و چند دیکتاتور داشته. بااینحال دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم اگر انتخابات ۱۹۹۲ الجزایر برگزار شد، آخرین انتخابات خواهد بود. انتخاباتی تکدورهیی بود و به نظر میرسید که نسبتاً سالم هم باشد؛ داشتند کسانیکه غرب و رهبری ارتش الجزایر نمیپسندید، پیروز میشدند که انتخابات را برچیدند.
شالوم: اما آنها را خود تو هم نمیپسندیدی.
چامسکی: هنوز هم نمیپسندمشان. بیشترِ دولتهای دنیا را نمیپسندم. اما چه ربطی دارد؟ نخستوزیر اسراییل را دوست ندارم. این به این معنی است که اسراییل برای یهودیهایش دمکراسی نیست؟ هست! دمکراسی به این معنی نیست که شما کسی را انتخاب کنید که من دوستش دارم. درواقع در ایالات متحد من حتا فکر نمیکنم بیش از یک معنی رسمی از انتخابات وجود داشته باشد به آن معنی که در کشورهای دیگر هست. کشورهایی که خودشان چندان هم الگوهای دمکراسی نیستند، انتخاباتی دارند که ما نداریم. برزیل دومین کشور بزرگ نیمکره را در نظر بگیر؛ چیزی در برزیل رخ داد که در ایالات متحد محال ممکن است. کسی رییسجمهور آنجا شد که عملاً از مردم عادی میآمد، رهبر اتحادیه بود و تحصیلات عالیه نداشت. برخلاف اینجا عملاً احزاب سیاسی در برزیل فعالاند ــ نه فقط سازمانهای تولیدِ نامزد انتخاباتی. حزب کارگر برزیل با تمام جریانهای خیلی جدیش، حزبی سیاسی است. مردم به روشهای مختلف در آن مشارکت دارند؛ کارهایی انجام میدهد، برنامههای اجتماعی دارد و غیره. آنجا جنبشهای تودهیی مثل جنبش کارگران بیزمین وجود دارد که عظیماند. مؤسسههای حرفهیی، اتحادیهها، همهچیز آنجا وجود دارد. این نوع ترکیب که دانشمندان سیاسی «مؤسسههای ثانوی» مینامندش پایهیی است برای درجاتی از کارآیی دمکراتیک و مردم میتوانند کسی را از زمرهی خودشان انتخاب کنند. با اینجا مقایسه کن. در سال ۲۰۰۴ دو نفر نامزد بودند، هردو با پسزمینهی مزیت فراوان و قدرت سیاسی، هردو از یک دانشگاه نخبه، متعلق به یک جامعهی مخفی که یکی از مجامع مخفی جامعهی دانشگاههای شرق امریکاست برای آموزش دادنِ کسانی که از بینشان نخبگان حاکم بیرون میآیند. هردو میتوانستند نامزد شوند چون منافع شرکتی یکسانی حامیشان بود. انتخاباتی بود که خیلی چیزها بهطور کامل در آن موقوف بود. انتخابات توسط صنعت روابط عمومی پیش میرفت. چیزی در سطح آگهیهای خمیردندان بود. از نگاه کردن به آگهیها توقع آموختن چیزی را نداریم. قرار است با تصاویر گمراه شویم. کارزار هم همینطور بود. رأیدهندگان اغلب از موضع نامزدها در موارد مختلف آگاهی نداشتند. مطالعات جدییی وجود داشت که به رأیدهندگان نشان میداد دربارهی موضعگیری نامزدها اطلاعات درستی ندارند[۱۹]. انتخابات به موضوعاتی کشیده شد که مردمی که واقعاً کشور را پیش میبرند آن موضوعات خیلی برایشان مهم نبود، همان موارد فرهنگی همیشگی. بیشتر مواردی که دغدغهی واقعی مردماند واقعاً بیرون از دستور بود.
مثلاً مورد مراقبتهای بهداشتی ملی را در نظر بگیر. نیویورک تایمز در روزهای کارزار انتخاباتی گزارش داد که نامزد ریاست جمهوری حزب دمکرات، جان کری۲۵، نتوانسته برنامهی بهداشت دولتی پیشنهاد کند چون «حمایت سیاسی خیلی کمی از دخالت دولت در بازار مراقبتهای بهداشتی وجود دارد»[۲۰]. اما به نظرخواهیها توجه کن: برای مدتی طولانی بسته به چگونگی پرسیدن سؤال، حدود دوسوم مردم گفتهاند که ایالات متحد باید سیستم مراقبتهای بهداشتی ملی داشته باشد[۲۱]. اینکه نظام سیاسی نمیتواند دست روی چیزی بگذارد که مورد حمایت اکثریت مردم است، نشانهی انحراف جدی از دمکراسی است؛ مؤسسههای رسمی داریم اما ناکارآمد. پس بله ناکارآمدیهای واقعی دمکراتیک وجود دارد و نباید برای دیدن و پیدا کردنشان به الجزایر رفت.
اشقر: دو مشکل با الگوی الجزایر وجود دارد. یک مشکل داخلی است و دیگری برداشتِ نیروهای خارجی. مشکلِ داخلی، پوچی این باور است که میشود با توقیف دمکراسی از دمکراسی دفاع کرد. به بهانهی جلوگیری از به قدرت رسیدنِ نیروهای ظنین به داشتن دستورالعمل ضددمکراتیک، با ابزارهای دمکراتیک دمکراسی را برچیدن! این یعنی که میپندارند اکثریت با آنهاست و میخواهند جلوی قدرت اکثریت را در کشور بگیرند. پس با قدرت، نیروی اقلیت را تثبیت میکنند چون قدرتِ اقلیت علیه اکثریت بر اساس تعریف فقط با زور امکانپذیر است. نتیجه، دیکتاتوری نظامی است و نتیجهی نهایی در الجزایر انحراف وحشتناک از موقعیت بود به هزینهی هنگفت زندگی انسانها و وخامت اوضاع اجتماعی و اقتصادی. الجزایر هنوز از وحشتی رنج میبَرَد که نتیجهی برخوردِ بخشهایی از جنبش بنیادگرا (که در نتیجهی کودتا به رادیکالیزم انجامید و به کنشهای خیلی خشونتآمیز کشیده شد) و دیکتاتوری نظامی (مرتکب قساوتهای بسیار با ابزار آشکار و نهان) با مردمی بود که بین چکش و سندان گیر افتاده بودند. این واقعاً وضعیتی هولناک بود. بهعلاوه واقعیت این است که درهرحال قدرت را صندوقهای رأی در الجزایر انتخاب نکردند، در بیشتر کشورهای کرهی زمین چنین نیست، اما در کشورهایی چون الجزایر ــ یا ترکیه مثلاً ــ قدرت واقعی در دستان ارتش است. (در کشورهای دیگر، قدرت سیاسی واقعی باید مثلاً در دست دارندگانِ قدرت اقتصادی باشد). اگر بنیادگرایان اسلامی در الجزایر انتخابات را بُرده بودند، کل کاری که میتوانستند بکنند تشکیل دولتی مثلِ دولت ترکیه بود با قدرتِ محدود تحت نظارت ارتش. عملاً پیآمد خیلی بهتری برای الجزایر داشت: این دو قدرت میتوانستند یکدیگر را خنثی و در فضای صلح یکدیگر را متوازن کنند و به باز شدنِ فضای دمکراتیک به یک معنا کمک کنند. الجزایر تصویر روشنی است از این واقعیت که توقیف دمکراسی به نام دمکراسی به نتایج فاجعهباری میانجامد.
و اما نگرش غرب به این مورد اصلاً ربطی به پیوستن به دمکراسی یا بیزاری از بنیادگرایی ندارد. بار دیگر پادشاهی سعودی مثالِ فاحش آن از جهتی دیگر است. دلیل حمایت قدرتهای غربی از کودتای الجزایر به جنگ ۱۹۹۱ خلیج فارس مربوط است.
در جنگ ۱۹۹۱ خلیج، کل جنبش بنیادگرای اسلامی سنی، دچار انشعاب شد. بخشهای اصلی جنبش از پایگاه مردمی در مخالفت با جنگ پیروی کردند و تنها اقلیتی، متحد و وفادار پادشاهی سعودی و سلاطین نفتی ماندند و از جنگ حمایت کردند. با اینکه جبههی آزادیبخش اسلامی در الجزایر از جنگ امریکا در عراق دفاع کرد ــ برای مثال با ادعای اینکه نگران تمامیت ارضی کویت است ــ و با اینکه دوست نزدیک پادشاهی سعودی ماند، میشود مطمئن بود که دستکم از سوی واشنگتن تأییدیهیی برای کودتا در الجزایر نگرفت. اینجا هم کاملاً ریاکارانه است. همان بحثها حالا در عراق به کار میرود: اینکه ایالات متحد نیاز به جلوگیری از بنیادگرایی یا بنیادگرایی به سبک ایران دارد تا فراگیر نشود. واشنگتن دولت سعودی را دولتی بزرگ میداند اما محض خاطر سکولاریزم از کنترل اوضاع به دست دولتی به سبک ایران در عراق جلوگیری میکند. این خیلی مضحک است.
چامسکی: ربطی به بنیادگرایی ندارد؛ مسأله این است که چه کسی حمایتت میکند و چه کسی نمیکند. و درواقع ایالات متحد در عمل و مادامکه مذهب دستاویزی شود برای حمایت از کسی و مخالفت و در هم کوبیدن دیگری، خود یک کلیسای جامع جهانی است. امریکای لاتین چشمگیرترین مثال است و طولانیترین تاریخ را دارد. در دههی ۱۹۸۰، دولت وقت و مشاورانش اساساً جنگی علیه کلیسای کاتولیک آغاز کردند چون این کلیسا بهسوی خداشناسی رهاییبخش حرکت میکرد و خُب غیرقابل تحمل بود. عمل وحشیانهیی بود.
چهطور میتوان با چهرهیی جدی از ترویج دمکراسی توسط امریکا سخن گفت ــ درکش برایم خیلی مشکل است. در همان دورهی بیانیههای بوش دربارهی ترویج دمکراسی، واشنگتن از کودتای نظامی در ونزوئلا حمایت کرد تا دولت برگزیده را براندازد. آنها باید بهخاطر قیلوقال در امریکای لاتین که عملاً دمکراسی را کموبیش با جدیت به کار میبردند، مجازات میشدند. کودتا که شکست خورد، کابینهی بوش به سرنگونی استاندارد روی آورد که تا به امروز در دستور کار است. دربارهی دولت ونزوئلا هر فکری بکنیم، امریکای لاتین را به حمایت مردمی از دولتِ انتخابشده رهنمون کرد. هنوز ایالات متحد هر کاری میکند که آن را سرنگون کند دقیقاً به روش سنتی: کوشش برای حمایت از گروههای اپوزیسیون که چون با دولتی مخالفاند که واشنگتن هم با آن مخالف است، گروههای طرفدار دمکراسی نامیده میشوند. گرچه این گروهها در کودتای نظامی علیه دولت برگزیده مشارکت داشته باشند.
در انتخابات دسامبر ۲۰۰۵ ونزوئلا، ایالات متحد میدانست که نامزدهایش اساساً شکست خواهند خورد. پس، از تحریم حمایت کرد یا آن را سازمان داد ــ کدام یکیش را نمیدانیم. این روشِ استانداردِ به رسمیت نشناختن دولتی است که دوستش ندارید: برای تحریمش ژست مخالفگرفتن. بعد میشود ادعا کرد که آنجا دمکراسی وجود نداشته. واشنگتن در سال ۱۹۸۴ درست همین کار را در نیکاراگوآ کرد. روشن بود که نامزد مطلوب امریکا میبازد. درواقع معلوم شد که او مأمور سازمانِ سیا است، او را واداشتند انصراف بدهد و بعد میتوانستند ادعا کنند که انتخابات رسمیت ندارد. مورد جالبی بود چون احتمالاً تا آن موقع پُرتماشاچیترین انتخابات در جهان بود. و تمام شاهدان بینالمللی ــ انجمن مطالعات امریکای لاتین، نمایندگان پارلمان اروپا و بقیه ــ تأیید کردند که با معیارهای امریکای لاتین، انتخابات سالمی بوده است[۲۲]. اما دولت ریگان اعلام کرد که نیکاراگوآ دیکتاتوری است و انتخابات از تاریخ حذف شد. وقتی نمیتوانید برنده باشید، تحریم میکنید، به رسمیت نمیشناسید و هر کار دیگری میکنید تا جلوی دمکراسی را بگیرید. در مورد نیکاراگوآ البته فقط خرابکاری نبود: واشنگتن درحال اجرای جنگ تروریستی مهیب برای براندازی دولت ساندینیستا بود و سرانجام موفق هم شد.
بدون اینکه بخواهم به بررسی جزییات بپردازم، نکته این است که زبانبازی دمکراتیک ایالات متحد درعینحال که در اساس غیردمکراتیک است، تاریخ طولانییی دارد. هرکسی که قشرِ خاکستری مغزش کار میکند میداند که میشود وقعی به بیانیههای زبانآورانهی رهبران نگذاشت. وقتی در ژانویهی ۲۰۰۵ در عراق انتخابات برگزار شد، وزیر ایران سخنرانی خیلی بلیغی در این باره کرد که چرا ایران از انتخابات دمکراتیک در عراق پشتیبانی میکند و این کار به سود دمکراسی است ــ کسی گوش داد؟ آیا هر مقالهی عالمانه با جملهی «میشود فهمید که ایران دارد نشان میدهد که ترویج دمکراسی، محور اصلی سیاست خارجهاش است» شروع شد؟ اما چنین چیزی اینجا اتفاق افتاد. هر مقالهی روزنامهها با یک همچین جملهیی شروع شد: «ترویج دمکراسی صفت بارز سیاست خارجی بوش است» بر چه مبنایی؟ بر مبنای بیانیههای زبانآورانه. مهم نیست که مدارک مفصل علیه آن وجود داشته باشد. رهبر گرامی صحبت کرده. همین. مدارک قبلی و فعلی باهم متضادند اما مگر اهمیت دارد؟
دمکراسی پساز حمله به عراق
شالوم: بعضی استدلال میکنند که بهرغم نیات ایالات متحد یکی از پیآمدهای حملهی امریکا به عراق این بوده که باعث رشد دمکراسی در خاورمیانه شده و لبنان را مثال میزنند.
چامسکی: ایالات متحد جز اجازه دادن به سیا برای بمبگذاری که باعث مرگ نخستوزیر پیشین لبنان، رفیق حریری شد و به راه انداختن زنجیرهی کاملی از حوادث بر سر راه دمکراسی در لبنان هیچ کاری نکرده است. اما این حرف میتواند درست باشد. دیدن گزارشهای غربیها از خاورمیانه مثلاً در نیویورک تایمز جالب است. خبرنگاران تایمز در خاورمیانه بارها اشاره کردهاند که حس مشترکی در منطقه وجود دارد که اسامه بن لادن با حمله به برجهای دوقلو، سهم عمدهیی در دمکراسی در خاورمیانه داشته. شاید. دربارهی فاشیسم ژاپنی هم همینطور است. فاشیسم ژاپنی غریب بود. مسئول قساوتهای فجیع در آسیا؛ اما آنها با چکاندن ماشهی زنجیرهیی از حوادث که متجاوزان اروپایی را با اردنگی بیرون انداخت، سهم عمدهیی در دمکراسی در آسیا داشتند. باید به این دلیل فاشیسم ژاپنی را بستاییم؟ وقتی با چیزی به پیچیدگی جامعه برخورد میکنیم و با چماق به سرش میکوبیم، همهچیز ممکن است اتفاق بیفتد. بعضی چیزها ممکن است مطلوب و بعضی چیزها نامطلوب باشد. با ارزیابی آنها کاری نمیشود کرد. اسامه بن لادن و فاشیسم ژاپنی را نمیستایید بلکه میپرسید میکوشیدند چه بکنند و چه کردند. بله، هر نوع پیآمدی ممکن است داشته باشد. میشود تصور کرد که وقتی بیستوپنج، سی سال بعد، جریان حمله به عراق بررسی شود، بشود گفت که به نیروهای دمکراسیخواه در خاورمیانه کمک کرده بوده است. شاید. اما همانقدر خوب خواهد بود که فاشیسم ژاپنی یا اسامه بن لادن.
اشقر: اگر پیآمدی تاریخی باشد در قلمرو پیآمدهای ناخواسته است. با در نظر گرفتن اینکه انتخابهای دمکراتیک واقعی در خاورمیانه به کجاها خواهند انجامید ــ سر کار آمدن دولتهای دشمنِ منافع ایالات متحد ــ این، مشخصاً آن چیزی نیست که امریکا بخواهد. آنچه واشنگتن میخواهد و منظورش از دمکراسی، انتصاب دولتهایی است زیر نظارت خودش با ظاهر دمکراتیک و نه بیشتر. پروژهی عراق هم همین بود.
کابینهی بوش گفته که عراق بعد از حمله الگوی جذابی در منطقه خواهد بود. اکنون عراق قطعاً الگویی دلانگیز نشده است؛ برعکس الگویی رقتانگیز شده چون مردم با ناامنی عمیق و جنگ داخلی در این دمکراسی مشارکت دارند. این الگویی منفی است چون ایالات متحد در عراق بسیار آگاهانه مفهومی از دمکراسی را به کار برده که از الگوی لبنانی دمکراسی برآمده بر مبنای توزیع قومی و سکتاریستی ادارات. بیشک نسخهی خیلی بدی برای نظام سیاسی باثبات است که به همه نوع مشکلی ختم میشود. قبلاً گفتم که کابینهی بوش فشارهایی بر متحدانش، دولتهای دستنشاندهی سنتی، وارد آورد برای اصلاحات «ظاهری» دمکراتیک ــ اقدامات محدودی که میتوانست بر ساختارهای مستبد حاضر تزریق شود بدون اینکه تغییری در شرایط اساسی ایجاد کند اما میتوانست بر افکار عمومی ایالات متحد بهعنوانِ گامی به جلو در ترویج دمکراسی تزریق شود. دومین دلیل حمایتِ مقامات ایالات متحد از این اقدامات، این بود که به این نتیجه رسیدند که نوعی فشارسنج لازم است تا نشان دهد که در افکار عمومی چه میگذرد. عملاً بیشتر مواقع اینطوری به انتخابات نگاه میکنند: بهعنوان فشارسنج برای این منظور. همانطورکه پیشتر گفتم مبارک به سهم خود با تیزهوشی این را فهمید و مطمئن شد که فشارسنج، نگرانکنندهترین نتیجهی ممکن را برای ایالات متحد نشان داده است. پس فضایی واقعی گرچه محدود را به روی اخوانالمسلمین گشود اما این کار را عامدانه کرد. فضا را به روی آنها و نه دیگران گشود چون میدانست که پیآمدش واشنگتن را نگران خواهد کرد. همینکه نمایش تمام شد، انتقامش را از ایمن نور، نامزد تقریباً جوان ریاست جمهوری که جسارت به خرج داده به چالش با او برخاسته بود، گرفت و او را به پنج سال زندان محکوم کرد. با وجود اینکه واشنگتن نور را دوست داشت، بهندرت چیزی از این قضیه شنیده شد، چون پیامِ مبارک را گرفتند و دست از «آزار» او برداشتند.
از نظر تاریخی، حمله به عراق، عاملِ عمدهی بیثباتی در کل خاورمیانه بوده است. برخی از دیوانهترین نومحافظهکاران تا حدی به آن آگاه بودند؛ نظریهیی دربارهی «بیثباتی مؤثر»[۲۳] داشتند و پژواکهایی از آن در گفتمانِ کابینه در برخی نکات وجود داشت. وقتی مردم به آنها میگفتند: «بیثباتی آوردهاید» پاسخ میدادند: «این دمکراسی است». اما این استدلال دفاعی رویاروی این واقعیت بود که آنها عملاً منافع امریکا را با خطر مواجه کرده بودند. این کابینهی بوش به احمقانهترین روش ممکن رفتار کرده است و در تاریخ نه بهعنوان مروج دمکراسی در خاورمیانه بلکه بهعنوان مأمور کفنودفن منافع ایالات متحد در منطقه دستوپا خواهد زد.
■ ادامه دارد…
یادداشتها*
[۱]. شعار «ما به خدا باور داریم» ابتدا در سال ۱۸۶۴ روی سکهها ضرب شد و تا سال ۱۹۰۹ بهطور مستمر روی آنها بوده است، اما در سال ۱۹۵۵ بود که ضربِ آن روی سکهها و اسکناسها اجباری شد و تبدیل به شعار ملی گردید. نک.
Louis Fisher and Nada Mourtada-Sabbah, “Adopting ‘In God We Trust’ as the U.S National Motto,” Journal of Church and State 44, no.4 (September 2002), pp.671-692.
عبارت «زیر سایهی خدا» در سال ۱۹۵۴ به سوگند وفاداری افزوده شد.
[۲]. خاخام مناخیم مندل اشنیرسون (Schneerson)(1994 ـ 1902)، که پیروانش به او «رِبی» میگفتند، خاخام ارتدوکسِ برجستهی یهودی و رهبر روحانی شاخهی چَبَد لوباویچ از یهودیگری خسیدی (ارتدوکس) بود.
[3]. Simha Flapan, The Birth of Israel: Myths and Realities (New York: Pantheon, 1987), p.239.
[4]. H.Con.Res.275, December 19, 2005; available online at:
https://thomas.loc.gov/cgi-bin/query/z?c109:hcon.275.eh
[۵]. خاندانِ هاشمی مورد حمایت بریتانیا، بر بخشی از شبهجزیرهی عربستان (1924 ـ 1917)، سوریه (1920 ـ 1918)، عراق (1958 ـ 1921) و از 1921 بر اردن حکم میراندند. در اینباره نک. به مطالعهی گروهی زیر:
“A New Israeli Strategy Toward 2000,” A Clean Break: A New Strategy for Securing the Realm, Institute for Advanced Strategic and Political Studies (2000); available online at:
https://www.israeleconomy.org/strat1.htm.
Roger Morris, “A Tyrant 40 Years in the Making,” New York Times, March 14, 2003, p.A29.
[7]. Steven R. Weisman, “On Mideast ‘Listening Tour,’ the Question Is Who’s Hearing,” New York Times, September 30, 2005, p.A1.
[8]. Lysandra Ohrstrom, “Debate on U.S Diplomacy in the Middle East at AUB Starts with a Blunder,” Daily Star (Beirut), October 14, 2005.
[۹]. این چهار «ت»، همچنین بخشی از مدرک ارایهشدهی کارن هیوز به کنگره بود. نک.
>Karen Hughes, “America’s Dialogue with the World,” Statement before the House International Relations Committee, Washington, DC, November 10, 2005; available online at:
https://www.state.gov/r/us/2005/56926.htm.
[10]. Samuel P. Huntington, The Third Wave: Democratization in the Late 20th Century (Norman: University of Oklahoma Press, 1993).
[11].Gilbert Achcar, “The Arab Despotic Exception,” Eastern Cauldron: Islam, Afghanistan, Palestine and Iraq in a Marxist Mirror (New York: Monthly Review Press, 2004), pp. 69-74; originally published in Le Monde diplomatique (English Edition) in June 1997.
[12]. Samuel P. Huntington, The Clash of Civilizations and the Remaking of World Order (New York: Touchstone, 1998), p.94.
[13]. “President Bush Discusses Freedom in Iraq and Middle East: Remarks by the President at the 20th Anniversary of the National Endowment for Democracy,” Washington, DC, November 23, 2003; available at: https://www.whitehouse.gov/news/ releases/2003/11/20031106-2.html.
[14]. Thomas Carothers, In the Name of Democracy: U.S. Policy Toward Latin America in the Reagan Years (Berkeley: University of California Press, 1991); Thomas Carothers, “The Reagan Years,” in Exporting Democracy: The United States and Latin America, ed. Abraham Lowenthal (Baltimore: Johns Hopkins University Press, 1991).
[15]. Thomas Carothers, Critical Mission: Essays on Democracy Promotion (Washington, DC: Carnegie Endowment for International Peace, 2004.)
[16]. Thomas Carothers, “Promoting Democracy and Fighting Terror,” Foreign Affairs 82, no.1 (January -February 2003), p.96. Reprinted in Carothers, Critical Mission.
“Our Man in Baku,” Washington Post, January 25, 2004, p. B6.
[۱۹]. برنامهی نگرشهای سیاست بینالملل، «برداشتهای عام از موضعگیریهای سیاست خارجهی نامزدهای ریاست جمهوری»، 29 سپتامبر 2004؛ PIPA)، «واقعیتهای جداگانهی حامیان بوش و کری، 21 اکتبر 2004، هر دو در نشانی اینترنتی زیر در دسترساند:
[20]. Gardiner Harris, “In American Health Care, Drug Shortages Are Chronic,” New York Times, October 31, 2004, p. IV:12.
[23]. Robert Satloff, “Assessing the Bush Administration’s Policy of ‘Constructive Instability’ (Part I): Lebanon and Syria,” Washington Institute for Near East Policy, Policy Watch #974, March 15, 2005, available online at:
https://www.washingtoninstitute.org/templateC05.php?CID=2278
پینوشت
* تمام وبسایتهایی که در این یادداشتها به آنها ارجاع داده شده از ۲ تا ۷ ژوییهی ۲۰۰۶ در دسترس بودهاند.
۵. Amish، فرقهی سختگیر مسیحی. م.
۸. Lindon Johnson’s Great Society؛ مجموعه برنامههای اصلاحات اجتماعیِ لیندون جانسون و همکارانش در دههی ۱۹۶۰. دو هدف اصلی این برنامه محو فقر و محو نابرابری نژادی بود. اختصاص بودجههای جدید برای آموزش، مراقبتهای بهداشتی، مشکلاتِ شهری و حملونقل در این دوره صورت گرفت تفاوت این برنامه با برنامهی نیودیل در برنامهریزی طرحها بود و بیشتر از طرح «مرزنو» کِنِدی الهام گرفت. بیشتر بودجهیی که قرار بود یرای این برنامه هزینه شود صرف جنگ با ویتنام شد. م.
۹. Breton Woods ، کنفرانس پولی و مالی ایالات متحد که در محلی به همین نام برگزار شد تا پساز پایان جنگ دوم جهانی نظام پولی و مالی را قاعدهمند کند و به تأسیس بانک بینالمللی بازسازی و توسعه (BRD)، موافقتنامهی عمومی دربارهی تعرفهها و بازرگانی (GATT) و صندوق بینالمللی پول انجامید.
۱۶. Hebron ، که اعراب به آن الخلیل میگویند، بزرگترین شهر کرانهی باختری. م.