
ماکیاولیسم
رضا اسپیلی
حسنآقا نیلی همینطور که داشت صورتشو میتراشید به روزگاران از دست رفته فکر میکرد. فکر میکرد اگه زنش زبون صحبت کردن با اونو پیدا میکرد، میتونست حتا خیلی کارهای دیگه هم بکنه و آب از آب تکون نخوره و هر دو الآن به خوبی و خوشی در کنار همدیگه زندگی کنن. چراکه حسنآقا نیلی عاشق زنش بود.
بعد یهو فکر کرد که آدم نباید موقع ریش تراشیدن فکرهایی بکنه که حواسشو پرت میکنن چراکه کافیه با تیغ یه جای صورتتو ببری و اونوقت جاش روی صورتت از بین نره و برای همیشه باقی بمونه و قیافهت مثل جانیها بشه. البته شاید شمای خواننده بگین که یه همچو آدم بیغیرتی همون بهتر که بمیره و هیچ فرقی با جانیها نداره. اما من نویسنده به شما بگم که حسنآقا نیلی جانی که نیست هیچ، حتا نمیتونه راضی به مرگ پشهیی بشه که از شب تا صبح مخل خواب و آسایش خودش و زنش بوده و به همین خاطر هم زنش اونو آدم بیعرضه و دستوپا چلفتی میدونسته و علاوه بر این حسن آقا نیلی رو لوس و بچهننه هم خطاب میکرده و این صفت آخری از وقتی وارد زندگی این دو نفر شد و در نتیجه همه چیزو خرابتر کرد که یه روز زن حسنآقا نیلی متوجه شد شوهرش از دیدن برنامهی مستند تلویزیونی که دربارهی نسلکشی بود و گورهای دستهجمعی رو نشون میداد، گریهش گرفته و داره هقهق گریه میکنه، حالا گریه نکن، کی گریه بکن و اصلا خجالتم نمیکشه، زن بیچاره هم که داشت از تعجب سکسکهش میگرفت چون توی یه وضعیت متناقض قرار گرفته بود: بین اشکای پاک و انسانی حسنآقا نیلی و سخیف بودن گریه از دیدن آدمکشی در تلویزیون اونم توی این دوره و زمونه و توی قرن بیستویکم، بالاخره رفته بود و حسنآقا نیلیو به آغوش گرفته بود تا باهاش همدردی کرده باشه اما بعدا همیشه میگفت که حسنآقا نیلی خرس گنده به اون سن و سالو خیلی لوس و ننر بار آوردن.
البته ناگفته نمونه که حسنآقا نیلی گاهی از اونور بوم میافتاد یعنی اینکه گاهی میدیدی با خوندن نوشتهیی از چخوف یا ولتر یا درحالیکه نشسته و غرق تفکر به نظر میرسه یهو میزنه زیر خنده و اونم چه خندهیی، حالا نخند کی بخند، درحالیکه خودشو روی مبل ولو میکنه، پاهاشو از هم وا کرده و بالا میآره و خودش و مبل و تموم سور و سات با هم شروع میکنن به لرزیدن و چه فجایعی که اغلب توی یه همچین مواقعی رخ نمیده چراکه بیشتر مواقع که حسنآقا نیلی طبق عادت پاهاشو باز میکرد یا میخواست اونا رو بالا بیاره، پاش به شکستنییی چیزی میخورد یا اونا رو از روی میز پرت میکرد و اونام میشکستن و با وضع مستاجری حسنآقا نیلی دیگه گفتن نداره که چند ماهی باید منتظر میموندن تا حسنآقا نیلی بتونه جای خالی اونا رو پر کنه و این مشکل مالی اونم توی قرن بیستویکم خودش فاجعهی خانمان براندازیه.
توی قرن بیستویکم، بله قرن بیستویکم که طبق نظر و فلسفهی حسنآقا نیلی ــ بله حسنآقا نیلی برای خودش فلسفهیی داشت و هرگاه لب به سخن باز میکرد، حرفشو اینطوری آغاز میکرد: «طبق فلسفهی من…» ــ اصولا انسانی رفتار کردن یه جور حماقت و از مرحله پرت بودنه (دیدین چه فلسفهی درخشانی داره) هر چیزی تبدیل به فاجعه میشه.
حسنآقا نیلی اینو به تجربه فهمیده بود. هر روز بیشتر از روز قبل میدید که آدما حاضرن برای پیشرفت در زندگیشون، اونم پیشرفت صرفا شخصی و نه اجتماعی، دست به هر کاری بزنن و بدون اینکه خودشون بدونن ماکیاولیست هستن، یعنی حاضرن برای رسیدن به هدفشون که همون پیشرفت و رشد شخصی باشه از هر وسیلهیی استفاده کنن. درست مثل زن حسنآقا نیلی که در خطابهیی که در جمعی ایراد کرده بود، گفته بود که چون میخواد پیشرفت کنه و به نظرش حسنآقا نیلی مانع سرسخت این پیشرفته ــ بیچاره حسنآقا نیلی ــ پس باید این دو از هم طلاق بگیرن و اضافه کرده بود که البته مطمئنه این طلاق به نفع هردوی اوناست. و نمیدونست که چه بلایی سر حسنآقا نیلی پیاده میکنه. طلاق گرفت و رفت و حسنآقا نیلی بچهننهی ما رو با یه دنیا غم و غصه و خاطرهی خوش که نمیتونه فراموششون کنه و خاطرهی ناخوش که دیگه اونا رو فراموش کرده، تنها گذاشت. و چون میخواست پیشرفت کنه، یه روزم اومد و هر کتابی رو که لازم داشت ــ که مهمترین دارایی حسنآقا هیچیندار بود ــ با خودش برد که برد. درست به دلیل همین کتاباست که حسن آقا نیلی از لفظ ماکیاولیسم استفاده میکنه چون هرچی نباشه، حسنآقا نیلی کتابخونه و یادش میآد که توی یکی از بحثهای روشنفکری! که سه نفری، خودش و زنش و پسری که دوست زنش بود میکردن، زنش یا دوستش گفته بود که این جان کلام فلسفهی ماکیاولیه که «هدف وسیله رو توجیه میکنه» و اونوقت گوینده نگاهی پرمعنی به اون یکی کرده بود. حسنآقا نیلی با دیدن این صحنه، در دم معنی و مفهوم فلسفهی ماکیاولی رو فهمیده بود و از این بابت خودشو مدیون اون دو میدونست. بعدش حسنآقا نیلی که میدید این دوره و زمونه به همین سمت پیش میره، گفته بود: «با توجه به فلسفهی من، ماکیاولی درست گفته ــ و منظورش از درست در اینجا واقعی بود ــ اما حرف درستی نزده ــ و منظورش اینجا، انسانی بود.» زنش که همیشه فکر میکرد کاملا حسنآقا نیلی رو شناخته به اون توپیده بود که «یعنی تو با ماکیاولی موافقی!؟ یعنی اون درست گفته!؟ عجیبه من تابهحال نمیدونستم تو اینجوری فکر میکنی.» و این تیر خلاص بود چون زنش مدتها بود که دنبال بهانهیی برای خلاصی از شر! حسنآقا نیلی بود.
و حالا حسنآقا نیلی که صورتش هنوز سالم مونده و دیگه نمیتونه حتا یک آهنگ عاشقانه و عاطفی گوش بده یا با دیدن خیلی چیزا در اطرافش بدجوری منقلب میشه و این خیلیام مربوط به شخص زنش نیست، فکر میکنه که اگه موقع ریش تراشیدن به فکرایی که به ذهنش میرسن اجازهی ورود نده و هر فکری هر چقدر هم انسانی رو به خاطر ریشایی که قراره تا چند لحظهی دیگه قاطی آب و کف ریش، مخلوطی سرطانی بسازن دور بریزه، آیا بر اساس فلسفهی خودش یک قدم به ماکیاولیسم قرن بیستویکم نزدیکتر نشده؟