این فیلم نیست!
علیاشرف درویشیان
دود. دود. همهجا دود. دود غلیظ و چربی در هوا پخش شده بود. مردم دهانشان را بسته بودند و جز دود چیزی میان آنها نمیگذشت. سراسر خیابان در مهی چرک فرو رفته بود؛ حتا رنگهای شادِ پشتِ ویترینها هم در این مه گرفتار بودند. اعلامیههای حراجِ وسایل منزل به خاطر مسافرت به خارج، پوسترهای انتخاباتی با عکسهایی که چشمهاشان را در آورده بودند، پوسترهای فیلمهای سینمایی روی هم چسبانده شده، اعلامیههای کلاسهای کنکور با وعدهی قبولی صد در صد برای همهی داوطلبان و… همه در زیر قشری از این دود غلیظ محو و ناخوانا و کهنه شده بودند.
اتوبوسی گذشت و دودِ دست اول سیاه و بدبویی از خود پس داد. کودکی با کیف مدرسه بر دوش، سرفهی شدیدی کرد و در کنار درخت خشکیدهای که میوههای رنگارنگش خاموش و روشن میشدند، بالا آورد. زنی دلواپس کیف مدرسهی کودک را از پشتش باز کرد. زیر بغلش را گرفت و با خود برد. چهار کارگر شهرداری با سطلهای آب و ظرفهایی پر از مایع پاک کننده، نردههای کنار خیابان را میشستند و تلاش میکردند تا رنگ و جلایی به آنها بدهند. دستها و صورتهاشان آلوده به سیاهی و دود بود. گاه سرفه میزدند و خلط دهانشان را روی چمنهای لگدکوب شدهی کنار نردهها میانداختند.
خودروها به کندی جلو میرفتند. چراغ چهار راه قرمز شد. پاترولی کنار نردهها ترمز کرد و پشت چراغ ایستاد. راننده، ساکت پشتِ فرمان چشم به جلو دوخته بود. پسرکی کنار او نشسته بود. در صندلی عقب مردی تمیز و تازه حمام رفته، لمیده بود که موبایلی زیر گوش گرفته بود و حرف میزد. پسرک کنار راننده از پاکتی که در دست چپش بود، پستههای درشت کلهقوچی بیرون میآورد و تند و تند میشکست و میخورد.
مرد لمیده در صندلی عقب با موبایلش گفتوگو داشت:
«الو… سلام و علیکم… امروز یک جلسهی فوری داریم. بله. دیر میرسم. شما زودتر برو چکهای محمولهی کامیونها را تحویل بگیر و به حسابم واریز کن. حتما. تا آخر جلسه نمیمانم. خودم را میرسانم. حتما. جلسه؟ آها…. مربوط به پاکسازی نیروی فقرا است. حتما میرسم…»
پسرک پسته میخورد و به صدای همهمهای از راه دور گوش میداد. همهمهای مثل آنچه در فیلمهای جنگی و پر زد و خورد شنیده میشد.
به پمپ بنزین رسیدند. پیکانِ کهنهای جلوشان بود. مرد پریدهرنگی با عینکِ ذرهبینی، پشت پیکان نشسته بود. مردی روستایی دستهگلی به طرف او دراز کرد:
«استاد، گل بدم؟ گل تازه. گل مریم.»
مرد یک شاخه گل گرفت و گفت:
«چهقدر هوا دم کرده و سنگین است. دارم خفه میشوم. هوا… هوا… هوا…»
و سرش افتاد روی فرمان. گلفروش فریاد زد:
«استاد ! استاد ! این… هر روز از من گل میخرید. استاد دانشگاه است… به دادش برسید !»
چند نفر پیکان را به کناری بردند. استاد را از پشت فرمان بیرون کشیدند و خواباندند کف پیادهرو. مردی که موبایل دستش بود با خود گفت:
«عجب ! چه نازکنارنجی. یعنی مرگ به همین سادگی میآید؟ همین؟!»
سر چهار راه بعدی که رسیدند، گروهی مشغول فیلمبرداری از ترافیک سنگین بودند. فیلمبردار روی چهارپایهی چرخان و بلندی نشسته بود و با دوربینش فیلمبرداری میکرد. در پیادهرو خبرنگاری با رهگذران مشغول مصاحبه بود:
«نظر شما دربارهی این دود غلیظ و هوای آلوده چیست؟»
« عوضی گرفتهاید آقا ! من اصلا اهل این حرفها نیستم.»
«نظر شما خانم…»
زن به دهانبند خود اشاره کرد و با سرعت دور شد.
«نظر شما آقاپسر دربارهی…»
« ببخشید من اهل اینجا نیستم. عوضی از اتوبوس پیاده شدهام.»
«نظر شما دخترخانم…»
«آقا من اهل سیاست نیستم. ببخشید.»
پاترول آهسته جلو میرفت و مرد با تلفن همراهش مشغول بود:
«گفتم که زود میآیم. جلسه را میگذارم و خودم را میرسانم. امروز تصویب میشود و دیگر کاری با من ندارند. چکها را کاملا کنترل کن. راستی… الو… آن زمینهای کنار پارک. آها… کارش راتمام کن. جان میدهد برای یک برج چندین طبقه. پولش حاضر است. از دستش ندهی جانم. خودم میآیم. جلسه زود تمام میشود. بحث و گفتوگو ندارد. رایام را میدهم و تمام. این را هم پاکسازی میکنیم. انشاءالله. مثل همهی چیزهای دیگر که کردیم. یادت باشد آهن برای آن برج آخری هم آماده است. اسمش را چه گذاشتی؟ آها برجِ آخرت. اسم قشنگی است. آهنش حاضر است. زنگ بزن و تحویل بگیر.»
پسرک با دهان پر از پسته ناگهان گفت:
«بابا ! بابا ! آنجا… آنجا مردم دارند میدوند. آها… یک نفر را دارند میزنند.»
مرد گفت:
«فیلم است پسرم. مگر ندیدی سر چهارراه داشتند فیلمبرداری میکردند !»
پسربچهای خود را به پاترول رساند و جعبهی آدامسش را به طرف پسرک دراز کرد:
«آقا یه دونه بخر. تورو خدا. یهدونه.»
پسرک مُشتی پسته از پاکت برداشت و به سوی پسربچه دراز کرد:
«بیا بگیر.»
پسربچه خواست پستهها را بگیرد که پاترول حرکت کرد و پستههای روی زمین ریختند. پسربچه خم شد تا آنها را جمع کند اما دودِ یک کامیونِ پر از آشغال با شدت به همهجا پراکنده شد و پسربچه را در خود فرو برد.
پسرک صدای انفجاری شنید. سرفه زد و پرسید:
«بابا این صدای چه بود؟»
مرد گفت:
«صدای ترکیدن لاستیک این ماشینهای قراضه است»
صدای انفجار دوم که شنیده شد، مردمی که در پیادهرو بودند، فرار کردند. چند پلیس دنبال عدهای میدویدند.
پسرک گفت:
«بابا یک نفر کنار جوی آب افتاده و خون از گوشش بیرون زده»
مرد گفت:
«بله. متوجه هستم. آهنها را فورا تحویل بگیر. برای برج آخرت. بعد هم برو سراغ آن زمین کنار پارک. جان میدهد برای یک برج حسابی.»
و رو کرد به پسرش:
«گفتم که فیلمبرداری میکنند. ناراحت نباش. چرا رنگت پریده؟ مگر متوجه نیستی !»
پسرک با وحشت گفت:
«آخر آن مرد از گوشش خون بیرون میزند.»
«گفتم که فیلم است. خون نیست. رنگ است. رُب گوجهفرنگی و از این چیزهاست. فیلم سینمایی تهیه میکنند. سر چهارراه مگر فیلمبردارها را ندیدی. فیلم برمیداشتند. ماجرای کاملش را چند هفته بعد در سینماها نمایش میدهند و از تلویزیون هم پخش میکنند.»
جمعیت هر دم بیشتر میشد. خیابان پر از جیغ و فریاد شده بود. راه کاملا بند آمده بود. مرد موبایلش را زیر گوش گرفته بود و تند و تند حرف میزد. نگاهش دورها را نمیدید. به نوک بینی خود که در اثر حمام صبح زود، هنوز برق میزد، خیره شده بود:
«زمین کنار پارک. خیلی در فکرش هستم. چکها را… آها… برجها… بریز به حسابم»
ناگهان راننده زد روی ترمز. جمیعت فشار میآورد و راه نمیداد کسی عبور کند.
دود و مه همهجا را گرفته بود و چراغهای رنگارنگ لابهلای شاخههای خشک درختها به زحمت دیده میشدند. پوسترها، اطلاعیههای کنکور و عکسهای پاره شدهای که نوشتههای زیرشان در دود محو شده و به زحمت خوانده میشدند.: «انسان متعهد و مسوول را انتخاب کنید.»
صدای چند گلولهی پشت سرهم آمد و پاترول ایستاد.
پسرک فریاد زد:
«بابا ! آنجا… چند نفر توی خیابان افتادهاند. خون… بابا… میترسم. بابا آتش ! مغازهها را آتش زدهاند. شیشهها را دارند میشکنند !»
مرد گفت:
«عجب فیلم پر زدوخوردی. دیگر اینجور فیلمها کهنه شده. دورهاش گذشته. به زبالهدان تاریخ پرت شده. یک زمانی این کارها جالب بود. اما نه برای همیشه. بله. دیر شده. امروز خودم را میرسانم. جلسه را ول میکنم. گور پدر جلسه. من در این چند سال که شانس یاری کرده و فرصت پیش آمده باید به فکر آیندهی بچههام و بچههای بچههام باشم. نباید فرصت را از دست بدهم و از دیگران جا بمانم. دنیا اینطور شده. زمین کنار پارک یادت نرود. یک برج حسابی دیگر. باشد. بله. میشنوم. دیگر دورهی اینجور کارها گذشته. کهنه شده. زبالهدانِ تاریخ. بله. آها ! پولِ بیجهت برای تهیهی اینجور فیلمها خرج میکنند. این همه رنگ. این همه رُب گوجهفرنگی که مثل سیل ریختهاند توی خیابان. تجهیز این همه هنرپیشه که از سروکول هم بالا میروند. این آتشسوزی و شکستن شیشهها، برای چه ؟! شلیک این تعداد گلولههای مشقی. همهاش بودجه میخواهد. فیلم امروز باید دربارهی اخلاقیات باشد. بحث و نصیحت باشد. شناساندن عوامل منحرف که همیشه در کمین هستند باشد. کار هنر و فیلم فقط این است آقا.
چکها را خوب بررسی کن. رویت را که برگردانی تا گردن کلاه سرت گذاشتهاند. مواظب باش و آن زمین مرغوب کنار پارک…»
پسرک که از ترس می لرزید جیغ کشید:
«بابا دارند میآیند به طرف ماشین ما. بابا…»
مرد گفت:
«لابد ما را هم جزو فیلم گذاشتهاند. خودت را مرتب کن تا فیلم خوبی از تو بردارند. در تلویزیون نشان میدهند. بله. الو ! امروز تحویلش بگیر. من دو ماهه فروختهام… الان سه ماه از موعد چک گذشته.»
دختر کمسن و سالی دستش را به سوی مرد دراز کرد:
«آقا به من کمک کن. به خدا مادرم مریض است. پدرم زندان است. برادرم معتاد است. خواهرم از خانه فرار کرده است. تورو به خدا آقا…»
التماسهای دخترک تمام نشده بود که صدای شلیک چند گلوله در فضا پیچید. مردم دور پاترول را گرفته بودند و میخواستند آن را واژگون کنند. پسرک وحشتزده به طرف پدرش برگشت:
«بابا ! ماشین ما… ماشین ما… آمدند !»
مرد تند گفت:
«پسرک احمق دستپاچه نشو. این فیلم…»
اما نتوانست حرفش را تمام کند. گلولهای شیشهی بغل او را سوراخ کرد و درست از کنار موبایل گذشت. دندانهای فک بالای مرد را خُرد کرد. گلوی او را درید و از پس کلهاش بیرون زد.
پسرک لرزید و با گریه جیغ کشید:
«بابا ! بابا! این… این فیلم نیست ! به خدا این فیلم نیست !»
پینوشت
این داستان پیشتر در ماهنامهی نقدنو، سال سوم، شمارهی ۱۲، اردیبهشت و خرداد ۸۵ چاپ شدهاست.