
آزادی در سرانگشت
شعرهای رضا اسپیلی در رادیو فرانسه بهمناسبت نوروز۱۳۹۰
شعرهایی از رضا اسپیلی، فایل صوتی، اجراشده در رادیو فرانسه، برنامهی Contes du jour et de la nuit به مناسبت نوروز ۱۳۹۰، با ترجمه و صدای Véronique Sauger و صدای شاعر در پسزمینه.
Poems by Reza Espili, audio file, performed in Radio France, “Contes du jour et de la nuit“, in occasion of Iranian Nowrouz, translated and read by Véronique Sauger, with voice of poet in background.
شب اول / nuit 1er / 1st night
تهی
میآمد و
دوان
پیرهنش
در گسترهی باز جانش
از بادی
رقصان
میایستاد
ناگهان و
دستانش
از شکی
ـ که تا یقین…
افتان
فرو میبرد
سر در گریبان و
جانش
از خشمی مگو
انبان
میدرید
نالان و خایان
همهی گسترده جانش را
و گویان:
اُف بر این دنیای ناکاران و ناسازان.
۷۹/۲/۱۵
آینه
سالها گذشت
نه مثل رعد، یا که برق
به مثل جوی آب که
فشارِ آبِ آن
دمادم از پی فصول سریع و کند میشود
بهار زندگی خزان میشود
خزان زندگی بهار میشود.
نگاه کن به خود
چگونه بودهای
چگونه زندگی تو را به خود کشیده است
چگونه در تمام سالهای بلوغت
رنج کشیدهای
و طعم شادی را، لذت را
به قلب خود دواندهای،
سلامت روان و جان
فصاحت بیان و شادیِ توان
چگونه اوج میکند، چرا فرود میکند
شناخت چیست؟
جوانی و بلوغ و سادگی
شلوغی و شلختگی
چهطور کنار هم سرشتهاند و
تو
تو، ای یکی از آن هزار
یکی ز میلیاردها
وجود خود را
در شادی و غم
خود و دگر کسان
در باور مرگ و زندگانیات
یقین میکنی،
به این یقین، به این شناخت
بساز آنچه خواستنیست.
۷۵/۲/۲۸
شب دوم / nuit 2e / 2nd night
پرسش
آیا قابیل
ـ اول قاتل عالم هستی ـ
هابیل
ـ مظلوم اول ـ را
جُز برای چشاندن مزهی رنج عظیم هستی
ـ پیشدرآمد خوشبختیهای رؤیاییمان،
پدید آورندهی احساس نیاز بشر
به منجیهای گوناگون ـ
به ظلم نکشت
تا عدالت
مفهوم گردد؟
دشخواری زیستن
دشخواری زیستن
هم از آنرو پهلو میزند به یأس
که دلخوش
کنجِ تسلایی
نیز
نیستی
و امید
هم از آنگونه میشتابد به یاریات
که تاب آوردهیِ دشوار زیستنی
به زمانهیی که زندگی
خط خطایی است
بر جبین شرافت
تا که فردا را
نورافشان و به تهنیت
بی جایی برای خودفروشان
در آزادستانِ انسانها ببینی.
۸۰/۱/۳
پینهی یاد
دستها؛
نقشِ کودکی:
اوج و فرود موسیقی در کار
دستها؛
رها در آبیِ دریا
دستها؛
فتح و فرودِ قلههای سپیدپوش
دستها؛
سرخیِ لالههایِ واژگون
□
سنگینیِ مهیب و دیرینه سال
رویِ تختِ بیمارستان
آرام خفته است.
در پیرامون
چرکتابی آسمان
دلمردگی آدمیان
سنگوارگی زمان
بیتابی جهان
ناگزیری جنگ
زخم خوردگی صلحِ
ناگزیر از نبرد با جنگ
سرخوردگی جوان
عدالتِ دربند
واقعیت واژگونه
حقیقت گمگشته
انسانیت سرگشته
برزخ روابط انسانی
¨
…و ناگاه
کورسویی در اندرونت
از ورای این همه غبار پیرامون:
مفهوم امید همزاد آدمی
ـ انگیزهی تلاش دایمی
گمگشتهی همیشگی اینجایی.
۷۹/۱۰/۲۳
دیگر شدن
سکوتی
آمیخته با خشم و
تردیدی
در انجام کار
با هر مرد
و زمزمهی اعتراضی
با هر زن
نور امیدی در دل و
فریاد رها شدنی
در مشتهای گره کردهی
هر مرد و هر زن.
۱۸ اسفند ۷۹
شب سوم / nuit 3e / 3rd night
نوازنده نمینوازد
نوازنده نمینوازد
خواننده نمیخواند
و من آهنگ خود را فراموش کردهام
شاعر شعر نمیگوید
و من آهنگ خود را فراموش کردهام
اما سرسامِ
بوق
و
غروب
و
آهن
و
سیمان
در حوالی این تیمارستان
برقرار است.
و من آهنگ خود را فراموش کرده ام
در این سرزمین دراز آهنگ
ــ نشانگان بیماری
۸ آذر ۸۵
سرانگشت آزادی
آزاد نیستم
وگرچه سرانگشتانم
از پشت میل میل ِ انگشت ها
که از هر طرف سر بگردانی همان
راه راهِ جهان سرخ است وسیاه
آزاد نیستم
من
که عمری به جست و جویش جان داده ام
ونیست دیر تا دانسته ام
فرصت کوتاه آزادی
نبوده مگر همان اندک، همان جستجو
آه ای سرانگشت آزادی
نه، تو آغشتهی جانم نمی شوی.
با من بمان
این شب را دستکم غروبی باشاین شهر را
همه خسته و خون
خون و خاکستر
خاکستر و خاک
خاک و خسته همه
دستت را در دستم بدار
و سرانگشت آزادی من شو
آغشته ی جانم.
این تو و این دل سنگی من
تبسم بر لبانت خشکیده است
لبخند بر چهره ات ماسیده
غنیمتی است
باور کن
این روزهای جهنمی که بگذرند
به کارمان می آیند:
تو با لبان زیبایت
باز
سرود آزادی
سر می دهی
دوباره درها باز می شوند
و کوچه
از عطر لبخند لبریز خواهد شد.
۲۹ اردیبهشت ۸۳
شب چهارم: رباعیات خیام
شب پنجم / nuit 5e / 5th night
انتظار
این سرب ها که به جان مان نشسته
نفس کشیدن را از ما ربوده
چشم مان را به اشک نشانده
سروهایی که می افتند
عاشقانی که سایه ی سروی می جویند
این غوغایی که در مغزمان جا خوش کرده
اندیشیدن را از ما گرفته
گوش مان را به انتظار کشانده
شعرهایی که به خون می نشینند
طنین آوازی که می غرد
این سروستان گم کرده عاشق
خلوت جان مان را برهنه کرده
تن مان را پوشانده
برگ های خزانیش
ساقه هایی تکیه گاه عاشقان دور
خاکی مزار بی سنگ گور
این درها و کوچه ها
این معبرهای بی رهگذر
راه از جایی نمی گیرند
راه به جایی نمی برند
چشم مان را خشک کرده
پرهیب به در نمانده
یاران خاک راه نتکانده
این حرف های مگو
این حرف های اشاره روی بینی
این واژه های از دست داده معنی
سردرگم مان کرده
حسرت جان مان را پروبال داده
رویای بال نگشوده
شعر نیامده.
۲۴ آبان ۸۴
شب ششم / nuit 6e / 6th night
ترانه ی تو
درد سلولهایت را انباشته است
عرق بشرههایت را
با اینحال
تو آواز سر میدهی
آواز غمگین یک عاشق
و من پر میکشم
اوج میگیرم
اما تو بزرگتر میشوی
دل سنگی من
با ترانهی تو میتپد
و دستهایم
با آواز تو بال میزند.
۲۵ اردیبهشت ۸۳
به تو نمی گویم …
نمی گویم که در نیلوفرِ زلالیِ چشمانت
گونه های سرد شکوفه
طرح دل سنگی توست.
به تو نمی گویم که دست هایت
با آن رگ ها و شیارهایش
آینه ی گونه هایم است
با این چروک های بیشتر از عمرم
هر دو آینه های خواهش
به تو نمی گویم …
تو که چشمانت اشک است و
دست هایت شک
اما روزی به تو خواهم گفت
وقتی که نیستی، هستی
حتا اگر نبودنت رفتنی باشد
چون آب که می رود در جویبارها رها
چون باد که می رود در کوی ها و برزن ها رها
چون کوچه که می رود از درها رها
و. روزی تو خواهی دانست
که خون چگونه در پستان شیر می شود
و در میدان خشم و انتقام نفیر
اما به تو نمی گویم…
ــ ای بوسه ی دست ها و گونه ها
ای هرگز!
یکم دیماه ۸۴
شب هفتم / nuit 7e / 7th night
بوم شعر ناتمام
ابرها روی ماه را گرفته
نور خفیف ماه نو را در خود متشر کرده اند.
باد صفیر می وزد.
زن نقش می کشد بر بوم مردی را با طرح اندامش
گاه نگاهش می کند
گاه به عضلاتش شکل می دهد
به اندامش دست می ساید
صفیر، صاعقه، برق
مرد از سردی بوم آهسته به آغوش زن می خزد
زن طرح قالب اندام مرد را می گیرد
مرد ریتم خود را به زن می بخشد
زن در اندامی از خود، در اندامی از مرد مرکز ثقل خود می شود
زن در مرکز ثقل خود موج می زند
زن در سینه های خود ظهور پیدا می کند
صاعقه، برق، سرما
کودک در دفترچه نقاشی اش نقش می کشد
زنی را که نقش می کشد مردی را
سرما، رعدوبرق، ابرها
کودک به آغوش زن پناه می برد
به آغوش زنی که ریتم سینه هایش ریتم ظهور و ریتم مرکز ثقلش ریتم نوسان است
زن نقاشی می کند کودکی را
که نقاشی می کند زنی را
که نقاشی می کند مردی را
که …
درون: ریتم، اندام، ظهور
بیرون: رعد، صاعقه، صفیر