آرامشگاه
ديويد كمپتون
برگردان: سیروس ابراهیمزاده
اشاره:
□ تاریخ معاصر تآتر انگلستان، شب هشتم ماه مه ۱۹۵۶ میلادی را هرگز فراموش نخواهد کرد. نمایشنامهی با خشم به یاد آر نوشتهی جان آزبُرن در چنین شبی بهروی صحنه رفت. گویی انفجار کارسازی بود که ارکان تآتر متداول بریتانیا را به لرزه درآورد. نسل جوان بعد از جنگ جهانی دوم از گلوی صحنه، اعتراض فرو خوردهی خویش را به صدای بلند فریاد کشیده بود. خانمها و آقایان محترم تماشاگر، در لباسهای فاخر و سر و روی آراسته و معطر در صندلیهای مخملی و راحت سالن تآتر، حیرت زده شاهد حرف و حدیثی شدند که در نوع خود بیسابقه بود. تآتر متداول آن روزگاران چنین گستاخیها را بر نمیتابید. تماشاگران میآمدند که سرگرم شوند، یا در نهایت درسی شایستهی منزلتشان بگیرند و بیاموزند که فلان بازیگر اَبَرستاره با چه ژستی سیگار دود میکند و رفتارش با یقهچرکینانِ فرودست چهگونه است… و در مواردی بر سرنوشت تیرهبختی که از «بالا» به «پایین» میافتد اشکی بیافشانند. نمایش با خشم به یاد آر تومار نظم کهن را ـ در تآتر و زندگی ـ در هم میپیچید و اصول و ارزشهای پوسیده و دست و پاگیر گذشته را به زیر قدمهای جسورانهی جیمی پورتر، قهرمان معترض، خرد و خاکروبه میساخت. پس از آن رویداد مهم و موفقیت با خشم به یاد آر، نمایشنامهنویسان جوان بریتانیایی اعتماد بهنفس لازم را پیدا کردند. به تدریج دور هم گرد آمدند و گروهی تشکیل دادند که به Angry Young Man معروف شد.
□ موج استقبال از تآتر Absurd ـ که به فارسی آن را «پوچی» گفتهاند و «ناهمگون» نیز معنی میدهد ـ در دههی پنجاه، اروپا و آمریکا را فرا گرفت. در فرانسه اوژن یونسکو، سمیوئل بکت، آرتور آداموف، در اسپانیا فرناندو آرابال، در آلمان گونتر گراس، در آمریکا ادوارد البی، و در انگلستان هارولد پینتر در راس بسیاری دیگر به پیروی از این سبک شهرت یافتند. اگرچه بسیاری از نامبردگان بعدها راه خود را جدا ساختند و مکتب تآتر «پوچی» در نهایت حوالی سال ۱۹۶۲ مقبولیت خود را از دست داد، ولی آثار رهاییبخش آن تا به امروز باقی است.
□ جامعهی سنتی بریتانیا همواره سیستم سخیف طبقاتی را ارج مینهاده و «اعیان» و «عوام» طی تاریخ حساب و کتابشان مجزا و شان و مکانشان همیشه «بالا» و «پایین» داشته است… و طرفه اینکه با وجود همهی جنبشهای اندیشهمند و پیشروی زحمتکشان این سرزمین، تقریبا آب از آب نجنبیده و تا به امروز کموبیش گرفتار عواقب و عوارض فقدان عدالت اجتماعی است و همچون بسیاری از جوامع دیگر در آرزوی سراب «تقسیم عادلانه»ی ثروت میگدازد. یکی از دغدغههای برخی از نویسندگان نسل بعد از «با خشم به یاد آر» همین نکته بوده است.
دیوید کمپتون۱ متولد سال ۱۹۲۴ در شهر «لِستر» Leicester انگلستان، متعلق به همین نسل از نویسندگان است. او نیز همچون هارولد پینتر (متولد ۱۹۳۰)، جان آزبرن (متولد ۱۹۲۹) و ادوارد باند (متولد ۱۹۳۵) کار تآتر را، نخست از بازیگری شروع کرد. تاکنون بیش از صد متن نمایشی تکپردهیی و بیست نمایشنامهی بلند نگاشته است.
نوشتههای او اغلب در جشنوارههای گوناگون تآتر به اجرا درمیآیند. در تآتر حرفهیی نیز فعالیت چشمگیری داشته و برخی از آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شده است.
در نمایشنامهی تامل برانگیز Resting Place به طنزی سیاه و موثر و شیوهیی ساده و موجز، نویسنده هشدار میدهد که گویا مردگان نیز همچون زندگان به «دارا» و «ندار» تقسیم میشوند و خانهی آخرت میتواند همانند ویلایی گرانقیمت در بهترین نقطهی گورستان و در مجتمع مقبرهها، یا همچون زاغه در شیب تپهیی که خط آهن از روی آن میگذرد و به سوراخ و لانهی جانوران وحشی میماند ساخته شود. بیتردید خوانندهی گرامی به لایههای دیگری نیز در این اثر کوتاه توجه خواهد فرمود.
و دیگر اینکه Restnig Place کلمه به کلمه، به «مکان خستگی درکردن» نیز ترجمه میشود، ولی «آرامشگاه» شاید ابعاد دیگر موضوع نمایشنامه را پوشش دهد.
آرامشگاه
صحنه گورستان است. آواز پرندگان و سروصدای ترافیک از دوردست. وقتی خوب نگاه میکنیم زن و مرد پیری را میبینیم که روی نیمکت نشستهاند. غروبِ آفتابِ یک روز پاییزی نزدیک است.
پیرزن: راهِ دور و درازیه.
پیرمرد: روزبهروز درازتر میشه.
پیرزن: یه نفس تازه کردن میچسبه. خدا خیرشون بده. میتونیم اینجا بشینیم و گلهارو تماشا کنیم.
پیرمرد: شام چی داریم؟
پیرزن: همونی که سرتاسر سال میخوریم.
پیرمرد: داره گرسنهم میشه.
پیرزن: بهار. تابستان. پاییز. زمستان. گمون نمیکنم غیر از اینجا بشه این همه گُل گیر آورد. هیچ کجای شهر… تو زمستون. البته تو مغازههای گلفروشی همیشه هست. میشه رفت تماشا. اما مغازهها جای نشستن که ندارن. حتا تو سوپرمارکتها هم نمیذارن آدم یه دقیقه بشینه.
چه خوب کردیم از مغازه زود زدیم بیرون و خودمونرو به اینجا رسوندیم. جایی که میتونیم تو آفتاب بشینیم و گلهارو تماشا کنیم. اینجا… تو قبرستون.
پیرمرد: خیلی هم نمیذارن بشینیم.
پیرزن: خودش یه نعمته که تو راه خونهمون یه قبرستون هست.
پیرمرد: نعمت؟
پیرزن: وای که چهقدر آرومه!
پیرمرد: پیش از اینکه زنگِ بزرگ به صدا در بیاد و مَرده فوت کنه تو سوتش، آره… آرومه! وقتی سوت میزنه، یعنی میخواد درِ اصلیرو ببنده. (به پیرزن نگاه میکند. پیرزن واکنشی نشان نمیدهد) در بسته بشه این تو گیر میکنیم… تا صبح. باید زودتر پاشیم راه بیفتیم. (مکث) برای شام باید خونه باشیم.
پیرزن: هیچجایی به اندازهی قبرستون آرامش نداره.
پیرمرد: من که دیگه نمیتونم مثل قدیمها از روی نرده بیرون بپرم.
پیرزن: چهقدر باصفاست… پر از گل و فرشته.
پیرمرد: برو بابا تو هم با این فرشتههات.
پیرزن: فرشتهها خیلی ناز هستند.
پیرمرد: (داخلِ ساک خرید را دزدکی نگاه میکند) اون تو چیه؟
پیرزن: همهشون به رنگِ سفید. یه دستشونرو بلند کردهن… رو به آسمون.
پیرمرد: یه چیزهایی تو اون ساک هست که من سر در نمیارم.
پیرزن: یکی یک نخل کوچولو دستشونه. فرشتهیی که نخل دستش باشه به آدم تسلی میده.
پیرمرد: وقتی داشتی یه چیزی از اون بغل بلند میکردی، دیدمت. جلوی قفسهی دخانیات وایستاده بودم. زیرچشمی نگات میکردم. یواشکی سُرش دادی تو ساک.
پیرزن: یه سنگِ قبر کوچولو آدم داشته باشه… ای بد نیس… یا خاکستردانی که حلقهی گل دورش باشه. اما فرشتهی سفید، فرشتهی سفیدِ مرمری یه چیز دیگهس. فرشته از خوابِ غفلت بیدارت میکنه. (دست پیرمرد را که به درون ساک خزیده با ضربهیی کنار میزند) دندون رو جگر بذار!
پیرمرد: سوسیسه؟
پیرزن: نه، سوسیس نیس.
پیرمرد: یه تکه ژانبون؟
پیرزن: همهجارو خوب میپایی با اون چشمات.
پیرمرد: پیراشکی گوشت؟
پیرزن: نه! نمیتونی خودترو نگه داری. باشه بهت میگم: دوتا ماهی دودی.
پیرمرد: گفتی ماهی دودی؟
پیرزن: خیلی وقته ماهی دودی نخوردهایم. از اون خوبهاش.
پیرمرد: من ماهی دودی خیلی دوست دارم.
پیرزن: برای همین برشون داشتم. گفتم شب یکشنبه است، خوبه یه شامِ درست و حسابی داشته باشیم. کلوچه و مربای توتفرنگی.
پیرمرد: ماهی دودی با کلوچه.
پیرزن: آره، روش هم مربای توتفرنگی. این فرشتهها معجزه میکنن. میگن مَرمرِ سفید گرمای خورشیدرو تو خودش نگه میداره.
پیرمرد: خورشید داره غروب میکنه.
پیرزن: چه آرامشی! هرچی بگردی باصفاتر از این قبرستون گیر نمیاری. همهجا پاکیزهس… با سلیقهس… ببین چه کوهی از گل اونجا درست کردهن. ارکیده.
پیرمرد: گل ارکیده برای کفن و دفن! لابد پشتبندش شامپاین سر میکشن.
پیرزن: این همه گلِ ارکیده.
پیرمرد: آره. میدونی یارو کی بوده؟ نمیشناسیش؟
پیرزن: کسیرو که وُسعش برسه ارکیده بخره ما نمیتونیم بشناسیمش.
پیرمرد: فرد ترتل۲. دلالِ شرطبندی مسابقات.
پیرزن: فرد ترتل؟ مُرد؟
پیرمرد: تازه خاکاش کردهن.
پیرزن: فرد ترتل. این مرد سن و سالی نداشت آخه. دستِ بالای بالاش هفتاد سال.
پیرمرد: آره، زود از دنیا رفت. ولی حسرت به دل نرفت. تا میتونست خرجِ خودش کرد. زن و شراب، عشقِ زندگیش بود… صدای خوبی هم داشت. تو هر مجلسی آواز میخوند.
پیرزن: مثل ریگ پول خرج میکرده، زنده و مردهش. ارکیده… ارکیده. رفت پیشِ زنش… دوباره کنارِ هم.
پیرمرد: بعد از پنجاه سال زندگی، اولین دفعهس که کنار هم دعواشون نمیشه!
پیرزن: معلوم نیس سنگقبر جدیدشونرو کی میخوان بذارن. حتما اسم هر دو روش نوشته. «فرد و میراندا۳ ترتل. مرگ نتوانست آن دو را از یکدیگر جدا کند.»
پیرمرد: میگم، عزیز دلم…
پیرزن: «حتا مرگ نتوانست…»
پیرمرد: باز که شروع کردی!
پیرزن: باید بگم… خوبیهای مردمرو همیشه باید گفت.
پیرمرد: نباید میاومدیم اینجا. حالی به حالیت میکنه. تو قبرستون نطقت وا میشه.
پیرزن: مارو میخوان کجا چال کنن؟ هیچ فکر کردی؟
پیرمرد: حالا دیگه دیرتر از اونه که بخوایم به این چیزها فکر کنیم. داره شب میشه. پیش از تاریکی باید به خونه برسیم. مگه نمیخوای شام بخوریم؟
پیرزن: من و تورو میخوان کجا چال کنن؟ حتما تو سوراخی که هیشکی حاضر نیس توش بخوابه.
پیرمرد: سعی کن به چیزهای دیگه فکر کنی. مثلا به ماهی دودی.
پیرزن: شک ندارم منو اون پایینها، نزدیک خطآهن، جایی که پرنده پر نمیزنه. تورو هم فرو میکنند تو یه سوراخِ پرتِ دیگه. تک و تنها. بعد از این همه سال از هم جدا میشیم.
پیرمرد: وقتی هر دو فِلِنگو بسته باشیم دیگه چه فرقی میکنه؟
پیرزن: فکرشو بکن منو بندازن تو قبر، بغلدستِ یه مرد غربیه. در شان من و تو نیس. ما باید گور شخصی خودمونرو داشته باشیم. از فرشته میتونم صرفنظر کنم. نبود هم نبود. ولی حداقل یه پارهآجری چیزی رو خاکمون بذارن که معلوم بشه کیها زیرش خوابیدهن.
پیرمرد: وسعمون نمیرسه سنگقبر بخریم. حتما برای خودِ قبر هم بودجه نداریم. نه! نمیتونیم واسه خودمون یه قبر شخصی داشته باشیم.
پیرزن: اگه ازم بخوای بین فرشته و سنگِقبر یکیشو انتخاب کنم، البته من فرشتهی مرمریرو ترجیح میدم.
پیرمرد: اونا که خیلی گرونه.
پیرزن: فرشتهیی که، یه کتاب دستشه.
پیرمرد: صدها پاوند پولش میشه. ما نصفِ صدتاشو هم نداریم.
پیرزن: روی کتاب نوشته شده باشه: «جیم و مینی۴، مرگ هم نتوانست آن دو را از یکدیگر جدا کند.» اما اون دو از هم جدا میافتند (مکث) اگه پول داشتیم، میتونستیم با هم باشیم. برای همیشه، تا ابد.
پیرمرد: پول نداریم. یعنی هیچوقت نداشتیم. (مکث).
پیرزن: تقصیر کی بود؟
پیرمرد: داستانش تکراریه، «مین»۵. کوتاه بیا.
پیرزن: اگه میلیونر بودی میتونستی یه قبرِ اختصاصی بخری. قبری که فرشتهها دورهش کرده باشن. حتا میتونستی یه مقبرهی خانوادگی واسه خودت بسازی… اگه میلیونر بودی.
پیرمرد: منو برای میلیونر شدن نساخته بودن.
پیرزن: «فرد ترتل» چه پولی درآورد. نصفِ نصفِ تو عقل تو کلهش نبود، اما حسابی پولدار شد. تازه بدون کمک زنش. زنی که معنی لغتِ «صرفهجویی»رو نمیدونست. اما حالا اون دو تا بغل همدیگه راحت خوابیدهن، غرقِ گل ارکیده… و منتظر سنگقبرِ خوشگلشون.
پیرمرد: من نتونستم خوب پول دربیارم، درسته.
پیرزن: چهقدر بهت گفتم چیکار باید بکنی؟! هی گفتم و گفتم. نمیخواستی پولدار بشی… مشکل تو این بود. دوست نداشتی پول درآری.
پیرمرد: خُب من کفاش بودم… کفش خوب از کار درمیآوردم.
پیرزن: به جای کفش از کار درآوردن، باید پول در میاوردی.
پیرمرد: از موقعی که با من عروسی کردی، هیچوقت نذاشتم کفش پاره بپوشی تو بارون پاهات خیس بشه.
پیرزن: تو باید قصاب میشدی. قصابها خوب درمیارن. خدا میدونه یک تکه جگررو چند میفروشن، من که نمیدونم. از آشغالگوشتهایی هم که فروش نمیره سوسیس درست میکنن. این هم اگه رو دستشون بمونه میخورنش. نمیذارن چیزی هدَر بره… خلاصه هر طرف که بچرخن توش استفادهس… صرفهجویی و پسانداز. اگه تو میرفتی دنبال قصابی، خودِ من از راه همین صرفهجویی الان میلیونر بودم.
پیرمرد: من غیر از کفاشی کارِ دیگهیی ازم ساخته نبود. تصورش هم نمیتونستم بکنم.
پیرزن: اگه تو فقط به حرفهای من گوش میکردی، میتونستم ازت یه میلیونر بسازم.
پیرمرد: نمیدونستم تو واقعا دلت میخواد من میلیونر بشم. فکر میکردم فقط برای غر زدن اون حرفهارو به زبون میاری.
پیرزن: غر زدن! (مکث کوتاه)
پیرمرد: با مردِ رویاهای خودت ازداوج نکردی.
پیرزن: من همهی سعی خودمرو کردم که تو پیشرفت کنی، اونوقت تو اسم اینو میذاری غر زدن؟
پیرمرد: تو باید با مردی ازدواج میکردی که خوب بتونه پول درآره… مثل «فرد ترتل». من هیچ وقت اینکاره نبودم. نمیتونستم پولدار بشم. خرج کردن پولرو، اما بلد بودم. همهش هم خرج تو میکردم. وقتی فصلش بود برات گل میخریدم. وقتی گل نبود، توپ توپ برات پارچهی لباس میگرفتم. یه پیشبندِ چرمی برای من سالها کافی بود، اما تو همیشه لباسهای رنگارنگ تنت میکردی. اگه تو زنی بودی که میخواستی مردت فقط پول دربیاره و چیزی خرجت نکنه، باید با آدم دیگهیی ازدواج میکردی.
پیرزن: اگه تو دوست نداشتی و نداری که من به فکر پیشرفت تو باشم چرا باهام ازدواج کردی؟
پیرمرد: تو فقط به یک چیز فکر میکنی. سنگقبر.
پیرزن: چیز دیگهیی برام مونده که بهش فکر کنم؟
پیرمرد: من… من برات موندهم. به من فکر کن!
پیرزن: تو برای خودت هم نمیتونی سنگقبر بخری.
پیرمرد: من حرف سنگقبررو نزدم.
پیرزن: پس راجع به چی داری حرف میزنی؟
پیرمرد: راجع به خودم.
پیرزن: خودت؟
پیرمرد: تو داری به من میگی که همهی عمرمرو تلف کردم.
پیرزن: چه کار دیگهیی با عمرت کردی؟
(صدای زنگ به آرامی نواخته میشود. با اولین ضربه آهنگ مجادلهی آن دو به پایان میرسد و در آرامش کامل نوای زنگ را گوش میدهند. سرانجام نواختن زنگ متوقف میشود. مکث)
پیرزن: باز اینطوری شد.
پیرمرد: هر دفعه اینطوری میشه. درست سر بزنگاه به صدا درمیاد. (مکث) نمیتونی یه کاری بکنی که فراموشت بشه؟
پیرزن: داره سردتر میشه.
پیرمرد: دستِ منو بگیر! (خود دست پیرزن را میگیرد)
پیرزن: صدای زنگ بود.
پیرمرد: دیگه نذار این طرفها بیایم.
(صدای سوت از دوردست به گوش میرسد)
پیرزن: صدای سوت مَرده بلند شد.
پیرمرد: میخواد بگه تعطیله.
پیرزن: بهتره بجنبیم. (مکث) پاشو.
پیرمرد: فکر کنم حالا دیگه خیلی دیره بخوام میلیونر بشم. (مکث)
پیرزن: شام، ماهی دودی داریم.
پیرمرد: ماهی دودی؟ چه خوب.
پیرزن: با کلوچه. روش هم مربای توتفرنگی.
پیرمرد: خیلی هوسِ ماهی دودی خوب کرده بودم.
(برمیخیزند. ساک خریدشان را دو نفری در میان میگیرند و راه میافتند. پیرزن میایستد و به انبوه گلها نگاه میکند)
پیرزن: ارکیده!… هیچی جای ماهی دودیرو نمیگیره. برای شام. بعدش هم یه چای خوشرنگ.
(پیرمرد به نرمی زن را به دنبال خود میکشاند)
پیرمرد: نه، هیچی ماهی دودی نمیشه. با مخلفات. یه چای مایهدار هم بعدش.
(پرسهزنان دور میشوند. نور به تدریج رنگ میبازد و سرانجام صحنه تاریک میگردد.)