چند شعر از منصور ظفرمند
پردهی تکرار
در آن زمان
که پردهی ابهام
در تلاطم بستهی خویش
با موجی بیحاصل
میاندازد لنگر خویش
بر پشتوانهی مرداب
بیامان
مییابد
تداوم
این سنگفرش پلشتی
که تزیین نایافته
بر خاکستر وجود میکوبد
تا تکرار ویرانی را
بر آرزوهای
گمشدگان
در بوقهای هراس و نوازش
ادامه میدهد
تکرار تاریخ را
□
شبهای تبدار زندگی
پندهای بیپایان
مردارکشان میبرد
از کوچههای باریک خاکگرفته
تا نبش زندگی
شیونکشان
میرسد ز راه
این همیشه حاضر
میبرد مرا تا انتها
انتهای مرداب
رها میسازد
از قفس دلتنگی
این شحنهی نیشخند
من تابوتم بر پشتم
گریهکنان میگذرم
میگذرم تنها
چه سنگین
تا رها شوم
از رنج
مرا میسوزاند
بر کهنه انتقام خویش
در زمانی که
دیوارهای کوتاه نفس میکشند
بر بلندای نگاههایشان
اما من بر خاکستر سیاهیها
میگذرم برای همیشه
ای اندیشهی پرواز!
اما درختان خواهند رویید
زمانی که انسان بداند
که
زندگی کشتزاری ست
برای سعادت
□
من تنها
ایستاده بودم
وقتی در ازدحام
کوچه
دفتر خاطراتت را
مرور میکردی
شبنم نگاهم
گونههایم را خیس کرد
چون همیشه
وقتی به تو
اندیشیدم
□
خدای را شرمی ست
که چنین نیمهشبان
دزدانه
فوارههای خون را
بر جویباران
کودکان را از آغوش مادران
و یا نارسیدگان را
بر دار خدایانشان میآویزند
میزدایند
این شرمخوران
که خانههایشان را
بر بلندای رودهای خون میسازند
تا شرم تاریخ را
با مردانگیشان تطهیر کنند
اما هر قطرهی خون
سربی خواهدشد
بر بلندای نفرت انسان
و آسمان و زمین را با خشم خویش
خاکستر عبور
مردانی خواهد کرد
تا انتقام سیاه را
بر قلب سرد و شرربار
خفتگان آرام
نشانه رود
ومردابهایی از مردارها
در پرتو خورشید
بر کاخهایشان
سایه اندازد
و راه ابدیت تاریخ را
بگشاید
تا کودکان را بر بلوغ خویش
و انسان را از شرم خویش
برهاند